جمشید پیمان: پر گشاید به هوای سحرت آزادی

 

پر گشاید به هوای سحرت آزادی

صد و اندی ست منم از تو جدا افتاده
تو پریشانی و من بی سر و پا افتاده
می رسم گاه به تو با دلی از بیم و امید
پیش رویم تو که نه،نقش تو جا افتاده

دل من پر شده از نام تو ای آزادی
بیم جانم شده فرجام تو ای آزادی
گویم آیا که شود در پی این شام دراز
صبح من طالع بی شام تو ای آزادی

گاه گویم که ندارد شب من هرگز شیب
زینهمه رنج نمانده به دلم هیچ شکیب
بینمت باز در آئینه ی خوش رنگ خیال
می زنم بر دل نومید خودم باز نهیب:

نام معشوق دل آرای تو آزادی نیست؟
اینهمه سال تمنّای تو آزادی نیست؟
گر نشانی به دلت نقطه ای از نومیدی
مطمئن باش که فردای تو آزادی نیست!

دست و پا سست مکن،کار به پایان آید
شادی وصل بجای غم هجران آید
پر گشاید به هوای سحرت آزادی
بر تن خسته ی مام وطنت جان آید

دل به ظلمت مسپار از سر بی فرهنگی
گوهری،از چه کنی همنفسی با سنگی
عشق سرمایه ی کار تو بوَد در این راه
عاشقی را مبر از یاد،مکن دلتنگی

بی چراغ از چه در این بادیه راه افتادی
دست خود را به کف غول بیابان دادی
گر نروید به دلت باز شراری از عشق
هم تو قربانی این کاری و هم آزادی

نامت آغشته به ننگ است اگر وامانی
گر به پیچ و خم صد خواهش بی جا مانی
بشکنی عهد اگر،دل بکنی از عشقت
برحذر باش، در این حادثه رسوا مانی

اهل تهرانی و کرمان،بچه ی رشت و کلات
دختر شیک و تمیزی،پسر گنده ی لات
وقتی آزادی تو رفته سراسر بر باد
چاره ای گر نکنی، آچمزی،کیشی و مات

صبح می اید و در خواب و خرابی تو هنوز
نشئه از ساقی و از جام شرابی تو هنوز
باغ در حسرت یک قطره ی آزادی سوخت
آبت از سر شده و رو به سرابی تو هنوز

چیست جانمایه ی هر بود و نبودت جز عشق
هیچ شاهی نشود شاه وجودت جز عشق
هرکجا می روی از عشق جدائی نگزین
نشوَد همسفر اوج و فرودت جز عشق

شورشی باش در این معرکه،بی عار مباش
خواهی آزادی اگر،غافل از این کار مباش
پرچم کاوه فتاده ست زمین،بردارش
گاه رزم است،ز خود خسته و بیزار مباش

بیم از دل برَمان، باز مسیحائی کن
جان خود شعله ور از شور چلیپائی کن
آرشی کن،گرَت اندیشه ی آزادی هست
بر سر نیزه ی بیداد، سرآرائی کن!

حرفی از عشق مزن تا نرسد آزادی
بر لبَت خنده مَتن تا نرسد آزادی
منشین یک نفَس و جامه ی رزم
از تن خویش مَکَن تا نرسد آزادی !