کودکان مجاهدین در اوج بحران جنگ خلیج فارس، از عراق به کشورهای اروپائی و آمریکا رسیده بودند. خروج این کودکان از یک طرف از سوی آنان که درد مبارزه نداشتند، مستمسکی شد که سازمان و رهبری را زیر ضرب ببرند و از طرف دیگر باعث حیرت و تعجب مقامات کشورهای اروپائی شده بود که چگونه تمامی کودکان با سلامت کامل به مقصد رسیده بودند و براساس گفته های خودشان تجربه ای بود که سابقه نداشت. اما خوش نشینان عافیتطلب، اعضا سازمان بخصوص زنان را زیرسئوال بردند و آنان را به نداشتن عاطفه و علاقه به فرزندان خود متهم کردند، که تا به امروز هم ادامه دارد. اما آنچه که مورد نظر من است تجربه شخصی و دیداری است که از اشرف داشتم.
در مهرماه سال هفتاد آقای مجاهدی که در شهر ما مسئول بود از هواداران دعوت کرد که برای دیدار به عنوان مهمان به اشرف بروند. دوران دانشجوئی بود و از نظر مالی توان زیادی نداشتیم و بالاخره قرعه شانس از طرف خواهران وبرادرم به من افتاد که من بروم. هر کدام مبلغی پول به من دادند که بتوانم بلیط رفت و برگشت را تهیه کنم. از شرح جزئیات سفر می گذرم. شب دیر وقت به اشرف رسیدیم و از درٍ شیر گذشتیم. آسمان آنقدر سخاوتمند بود که نور ستارگان را بر زمین می پاشید. هیچوقت در تمام عمرم این همه ستاره ندیده بودم. سرم را تمام مدت بالا نگاه داشته بودم تا سحر و زیبایی طبیعت را از دست ندهم. هیجان خاصی من را در برگرفته بود. بیش از ده روز در اشرف، شهری که مجاهدین خشت به خشت و آجر به آجر آن را ساخته اند. در میانه کویر. تعداد زیادی از هواداران از کشورهای مختلف آمده بودند و برای ما در ساختمان دانشکده فروغ جاویدان، محلی برای استقرار آماده کرده بودند. مجاهدین با روی گشاده وصورت های شاد و لبخند بر لب از ما استقبال کردند.
فردای آن روز به ما خبر دادند که رژه بزرگی قرار است برگزار شود. به ما گفتند که همه اعضاء سازمان از صدر تا ذیل مشغول آماده سازی کارها برای رژه بزرگ هستند و پرسیدند که اگر مایل باشیم ما را هم برای کمک بفرستند. تقریبا همه اعلام آمادگی کردند، حتی مادران سالخورده ای که با ما بودند. برای هرکس کاری بود. بعد از خوردن صبحانه، گروه گروه با ماشینهایی ما را به محل های مختلف میبردند. از آرامگاه مروارید تا خیابانهای اشرف، از کارهای رنگ آمیزی تا آماده سازی پرچم ها و آرمها. دو یا سه روزی که قبل از رژه آنجا بودیم، دیدم که کار جمعی یعنی چه، خستگی مفهوم دیگری داشت و شوق بیدار شدن و ادامه کار. به اطراف نگاه می کردم انگار که واقعا افق عمودی بود. دید زیادی به خارج از محوطهای که در آن بودیم نداشتیم. خاصیت کویر است مسطح، بدون هیچ پستی وبلندی. در کمترین فاصله ای انگار که زمین به آسمان گره می خورد. اما شبها شکوهی غریب داشت. آسمان و ستارگان پرنور.
من برای کمک به رنگ آمیزی پرچمها به ساختمانی برده شدم. مطمئن نیستم کدام لشکر بود، ولی به محض ورود، خواهر مسئول قلم مو و ظرف رنگی را به من داد و گفت روی پارچه کار کردهای؟
ـ نه هیچوقت !
ـ یاد می گیری. بدون هیچ شک و تریدی گفت، و ادامه داد اگر موردی بود می توانی سئوال کنی.
چقدر خودمانی حرف می زند، انگار که قبلا همدیگر را می شناختیم. پارچه مخمل قهوه ای رنگی را روی میز باز کرد که حاشیه های زرد طلائی داشتند. درست وسط پرچم یک طرح، فکر می کنم با گچ خیاطی کشیده شده بود؛ و اضافه کرد حالا می توانی شروع کنی. گفتم: آخر این پارچه مخمل است و خواب دارد. اگر برخلاف خواب پارچه رنگ بزنم خراب می شود. پس نکته اصلی را می دانی گفت و رفت. من هم شروع کردم به رنگ زدن. درست یادم نمی آید که چند پرچم را رنگ زدم. دیگر چشمهایم خسته شده بودند و به او که همیشه آنجا حاضر بود گفتم دیگر نمی توانم، رنگها را با هم قاطی میبینم، میترسم خراب شود. گفت: خیلی خوب میگم شما را به مقرتون برسونن. خیلی ممنون. خدا حافظی گرمی با من کرد و من رفتم.
رژه انجام شد. با نظمی بی نظیر. خبرنگاران زیادی از سراسر جهان آنجا بودند. قدرت ارتش آزادیبخش ملی ایران و نظم رژه، چشمها را خیره کرده بود. نسیمی می وزید و یگانهای مختلف از جلو جایگاه ویژه به رژه میگذشتند. زیبائی خاص و خیره کننده ای داشت. من هم در بین پرچمهای یگانهای رژه به دنبال پرچمهایی بودم که خودم رنگ کرده بودم. احساس عجیبی داشتم گویی منهم جزء کوچکی از این خیل بودم. انگار که این رژه، رژه من هم بود. خبر رژه در ایران نیز پیچیده بود و رژیم را در وحشت بیشتری فروبرده بود. آنان که تصور کرده بودند از عملیات فروغ جاویدان مجاهدین از بین رفتهاند برای چندمین بار خجالت زده شدهبودند.
برای من که نظامی نبودم و تفاوت بین تانک و نفربر را نمیدانستم( هنوز هم نمی دانم)، هیچکدام از سلاح ها را هم نمیشناختم، بیشتر از همه محصور کار جمعی و نظموانضباط بی نظیری شدم که رژه داشت. بعد از اتمام رژه به ما گفتند که یکی از لشکرها جشن گرفته اند و شما را هم دعوت کرده اند. اگر خسته نیستید و مایلید می توانید بروید. فکر میکنم تقریبا همه پذیرفتند و دوباره سوار برماشینهای بزرگی شدیم و رفتیم. در محوطه آزاد لشکر چراغانی کرده بودند. هوای خوبی بود ومیز وصندلی را عین مهمانیهای ایران چیده بودند. در آن جمع باصفاویکدل دلتنگی برای ایران مفهموم کمتری داشت. با هر آهنگی که نواخته میشد، همه دم میگرفتند و دسته جمعی آهنگ را میخواندند. مثل اینکه اینها نبودند که تا چند ساعت قبل رژه سنگینی داشتهاند شاد و سرحال. خستگی غائب بود و آنچه حاضر بود شادی و سرزندگی بود. در دل می گفتم چه روزی بشود آن روزکه اینان پایشان به ایران برسد.
ولی بیشترین حیرت و شگفتی من روز بعد از رژه بود. به ما گفتند که در سالن غذاخوری دانشکده فروغ جاویدان پدر و مادرانی که کودکان خود را به خارج فرستادهاند برای دیدار ما میآیند. تا اگر کودکی را میشناسیم؛ از سلامت و حال کودک به پدر و یا مادرش و یا هر دو خبر بدهیم. من چند تن از این کودکان را از نزدیک میشناختم. دچار التهاب زیادی شده بودم. اگر پدر و مادر از حال فرزند خود از من بپرسند، چه جوابی بدهم. اینکه حالشان خوب است را میدانستم، ولی نمی دانستم آنها چه می خواهند بدانند. برای یک مادر بوی فرزندش، قد کشیدنش، راه رفتنش، غذا خوردنش، قهر وناز کردنش، حرف زدنش مهم است. آخر فقط حالشان خوب است که کافی نیست. نمی دانستم که دلهره خود را باید با آنها در میان بگذارم یا نه!
از روزی که طاهره نقدی، اولین مجاهدی را که دیده و شناخته بودم، اعتماد بی اندازه ای در من ایجاد شده بود که هنوز هم وجود دارد. چیزی نبود و نیست که نتوانم راجع به آن با مجاهدین صحبت کنم . ولی این بار تفاوت میکرد. این جا مجاهدی بود که شیره جانش را داده بود. غریزیترین علاقهاش را از خود دور کردهبود. در ذهن من نمیگنجید که با این مسئله روبرو شوم. مجاهدین خودشان از واژه ابتلاء استفاده میکنند و هنوز هم فکر میکنم بالاتر از این مرزی نباشد. یعنی نوعی از خود گذشتگی که تاریخ از آن یاد خواهدکرد. (البته درسوئد شنیده بودم که در زمان جنگ بین فنلاند و شوروی سابق ۱۹۴۰- ۱۹۳۹ که به جنگ زمستان فنلاند مشهور است، مردم فنلاند بیش از هفتاد هزار کودک خود را فقط با اسمی بر گردن کودک، سوار بر قطار کرده و به کشورهای دیگر اسکاندیناوی و بهخصوص به سوئد فرستادند. هنوز هم کسانی هستند که هیچوقت نفهمیدهاند که بر سر پدر و مادرشان چه آمده است.)
در گوشه ای از سالن غذاخوری نشسته بودم و منتظر بودم. سالن شلوغ شد و مادران و پدران رسیدند. سرو صدا زیاد بود. جمله ای شنیدم که من را میخکوب کرد و این جمله را نه یکبار بلکه بارها وبارها شنیدم. "مادر فرزند من که اسمش ..... این جاست."
مادر فرزند من !!!! ناگهان اسم یکی از کودکانی را که می شناختم شنیدم. مادر..... این جاست؟ این کودک پیش من نبود ولی خانواده اش را می شناختم. خشک شده بودم. پاهایم قدرت کشیدن تنم را نداشت. بلند شدم. روی نوک پا ایستادم تا صاحب صدا را ببنیم. خانمی بود که به نظر کمتر از سی سال میآمد. صورت کشیده ای داشت که کاملا آفتاب سوخته بود با چشمانی روشن و شفاف و قدی نسبتا متوسط، روسریای به رنگ سبز روشن صورتش را در بر گرفته بود. از بین جمعیت میگذشت و اسم فرزندش را تکرار میکرد. با صدائی که از ته گلویم بیرون میآمد گفتم من اورا میشناسم. به طرف منآمد. خودم را معرفی کردم و او هم خودش را معرفی کرد. با هم دست دادیم و او به گرمی من را در آغوش کشید. گفت: یه جا پیدا کنیم و بنشینیم. تقریبا هیچ جا برای نشستن نبود. با هم بیرون رفتیم و در کنار دیوار سالن غذاخوری خود را از هرم گرمای آفتاب پنهان کردیم.
من نمیتوانستم حرفی بزنم و به او خیره شدهبودم. انگار فرزندش را می دیدم. کمی بزرگتر! با همان چشمهای مهربان و شفاف! با حجمی بی نظیر. لبخندی زد و حال او را پرسید. به جای جواب گفتم: چقدر شما با هم شباهت دارید. درست عین این است که دارم با (ا-ر) حرف می زنم. این همه شباهت و حتی حالت حرف زدن. پسرش نزدیک به یازده سال داشت. بی نهایت محجوب و مهربان، تقریبا ساکت. روزهای اول به همه چیز با دقت و کنجکاوی نگاه می کرد. کمتر حرف می زد و در جواب سئوالات با احتیاط، لبخندی بر لب میآورد. شعله جنگ بالا گرفته بود و تمامی اخبار رادیو و تلویزیون و روزنامهها مربوط به جنگ بود. خبرهای بسیار کمی از اشرف میرسید. ما خود را قانع میکردیم که حال همه آنها خوب است. ولی دلهره غریبی ما را لحظه ای آرام نمیگذاشت. دوست نداشتیم که بچهها اخبار را دنبال کنند. آخر نمی دانستیم که در دل بیگناه آنها و در سرشان چه می گذرد. جنگ تمام شد. و نفسی به راحتی کشیدم. خبرهائی از اشرف رسید که حال بچه ها خوب است.
و حالا من در مقابل مادری ایستادهام که میخواهد بداند فرزندش در کدام خانواده است. فقط برایش همین کافی بود. به او گفتم کمی قد کشیده و خیلی مهربان است. اما سئوال خودم راحتم نمی گذاشت. با احتیاط پرسیدم. شما چی خودتان خوب هستید؟ خنده ای کرد و ادامه داد. بهتر است به خواهرت تو خطاب کنی این طور که سئوال می کنی خیلی رسمی میشود. گفتم ببخشید! اصلا لازم نیست معذرت خواهی بکنی. آره خوبم. درست است که دلتنگ می،شوم، درست است دوستداشتم هر روز و هر لحظه در کنارم باشد. ولی من راهی را انتخاب کردم که مفهوم خود، و خواسته،های فردی در برابر نیاز خلق و مردم بیرنگ میشود. من شاید در آغاز میدانستم که دلتنگ میشوم ولی این دلتنگی چگونه است را نمیدانستم. حالا حال مادرانی که از فرزندان خود بی خبر هستند را بهتر میدانم. خوب میدانم که سخت است. اگر سخت نبود اسمش مبارزه نبود، آن هم با شقی ترین دیکتاتوری قرن! دیکتاتوری که مذهب را دستاویز تمامی زشتیها و سبعیت خود کرده است.
هر کلمه این زن مجاهد، این مادر جوان، نشان از تصمیمی آگاهانه و بی بازگشت بود.
با خودم گفتم این رژه آزادی مردم ایران است. مجاهدانی که تاریخ خود را می،نویسند و نمی،گذارند سرنوشتشان در دست دیگری باشد. انقلاب مشروطیت شکست خورد و انقلاب سال ۵۷ به یغما برده شد؛ ولی این بار این انقلاب نگهبان دارد.
سال بعد شورای ملی مقاومت مریم رجوی را به عنوان رئیسجمهور برگزیده مقاومت برای دوران انتقال معرفی کرد. با شکوهی که رژه سال قبل از آن دیده بودم؛ شادی زاید الوصفی وجودم را در برگرفت. لنگر این مقاومت به دست فرمانده توانائی است. در همین حالت بود که صدای آن مادر دوباره در گوشم پچید که گفت: به پسرم بگو که هر چقدر هم قد کشیده باشی او را بغل میکنم و به هوا میاندازم و دوباره در بغل می گیرم.