تابستان سال۱۳۵۱ بود که بعد از بازجویی در کمیته ضدخرابکاری شاه به بند ۳ زندان قصر منتقل شدم. نوجوانی بودم که تا آن هنگام نامی از مجاهدین نشنیده بودم. همیشه مدیون ساواک شاه بوده و هستم که با دستگیریام مرا بهمثابه قطرهای به دریا رساند. آن روزها بند۳ زندان قصر پر بود از مجاهدین و فداییهایی که اغلب از اوین به قصر منتقلشده بودند. ازنظر من که ندیدبدیدی جستجوگر بودم تکبهتک آنها مرواریدهایی بودند در میان انبوه صدفها. روزها دانه به دانه صدفها را میسفتم و شب در بستر با ستارهها حرف از مروارید نویافته روزم میزدم. شبهای جمعه برنامههای جمعی و مراسم آجیل خوران داشتیم. در حیاط مینشستیم تخمهای میشکستیم و به ترانهای در وصف یاران رفته گوش میکردیم. بالاتفاق کنار کسی نشستم که به سختی صدایش بیرون میآمد. گفتند در عملیاتی تیرخورده و در بیمارستان پارهای از ششش را برداشتهاند. خجالت میکشیدم با او حرف بزنم. بیشتر دوست داشتم به او خیره شوم و از رفتار و سکناتش بیاموزم. نوبت به آوازخوانی او شد و با صدایی نیمه خفه شروع کرد. از خون جوانان وطن لاله دمیده.... هنوز به بیت دوم نرسیده نفسش بند آمد. نتوانست ادامه دهد. و جمع در حیاط نشسته ترانه را ادامه داد. چه کجرفتاریای چرخ... برای یکلحظه به او خیره شدم. میخکوب شدم. به لحاظ سنی مقداری پیرتر از بقیه بود. نگاهی به من کرد و با یکی دیگر شروع به حرف زدن کرد. گفت دیشب خوابدیده است. و بدون اینکه به من نگاه کند ادامه داد: با اصغر بودیم. ما را بردند اعدام کنند... و با افسوس نفسی کشید و گفت: نمیدانم چرا من را نبردند. چنان شیفتگی و آرزویی در این قسمت حرفش بود که من یکدفعه احساس کردم در دنیا چیزی حقیرتر از مرگ وجود ندارد. از بغلدستیام پرسیدم اصغر کیست؟ و او گفت بابا اصغر بدیع زادگان را میگوید. گفتم بابا کیست؟ از بیاطلاعیام خندهای کرد و بابا رانشانم داد. از همان لحظه مسحورش شدم. شب به ستارهها گفتم بابایی پیداکردهام که بهترین بابای دنیا است.
در فرداهای بعدی خبر از او میگرفتم و شب اطلاعات تکمیلی را به ستارهها خبر میدادم. شبی به آنها گفتم بابای من یکدستش هم تیرخورده است. همینالان مجروح است. اما به کسی چیزی نمیگوید. نمیدانم دکتر به او گفته بود یا سفارشی خانگی بود که روی زخم بازویش عسل میریختند تا شاید زودتر خوب شود. و حاج علی(علیمحمد تشیید) ادای اسب را در میآورد سرش را می آورد نزدیک بابا و شیهه میکشید. بابا میخندید و دست حاج علی را پر از پسته و بادامی میکرد که برای تقویت به خودش داده بودند. و من در چهرهاش چه مهری میدیدم!
روزهای بعد رویم باز شد و رفتم با او صحبت کردم. فرمانده دو عملیات بزرگ بود. به خاطر رعایت مسائل امنیتی برخی اطلاعات میداد که سالهای بعد فهمیدم درست نبودهاند. درواقع با یک فداکاری شگفتانگیز او و خود «محمدآقا» مسئولیت را تماماً به عهده گرفتند تا برخی کسان دیگر را از زیر تیغ به درببرند. و دریغا که در سالهای بعد یکتن از همانها، ناجوانمردانه به خدمت دژخیمانی چون لاجوردی درآمد. چه بدرفتاریای چرخ...سر کین داری ای چرخ...
اما این رشته مودت با بابا ادامه یافت. کسی که در کمند محبتش به دام میافتاد دیگر نمیتوانست از او بگریزد. سالهای بعد بر سر خاطراتش از «محمد آقا» بیشتر به او نزدیک شدم. باهم ساعتها سروکله زدیم و خاطراتش را در مناسبتهای سالیانه نشریه مجاهد و سپس کتاب بنیانگذاران آوردیم. یکی از معدود کسانی بود که اطلاعات موثق و دست اولی از وضعیت و روحیات و رفتار «محمدآقا» داشت. هر بار که برایم تعریف میکرد یا مینوشت انگار برای اولین بار است که نوشته. آرام و متین از محمدآقا جملهای را نقل میکرد که مسیر زندگیاش را تغییر داده بود. محمدآقا بابا را به شهرگردی و مناطق محروم فرستاده و بعد از او پرسیده بود: «این چه زندگی است؟» بابا میگفت همین سؤال مسیر زندگیاش را تغییر داد. درواقع یک نوع مرگ روزانه حیوانی را که بهغلط اسمش را «زندگی» گذاشتهاند بدرود گفت و به طریقی درآمد که آن زمان نامی نداشت ولی سالهای بعد «مجاهد» نامیده شد. و من که این شانس را داشتهام که اغلب مجاهدین آن سالها را دیده باشم بهجرئت میگویم کمتر کسی را دیدم که اینقدر و اینگونه عاشق «محمدآقا» باشد. بهاینترتیب بود که بابا با تف کردن به یک نوع «زندگی»، «زندگی» دیگری را انتخاب کرد و قیمتش را هم تا به آخر پرداخت. و ازجمله، باوجود جسم بیمار و نحیف، از سازندگان بزرگترین حماسه پایداری میهنمان در اشرف شد.
بابا گفته بود رؤیاهایتان را فراموش نکنید. و اینجا رؤیا همان آرمان است. بابا خوب میدانست در زمان افولها و غروبها آرمانگرایی تبدیل به یک ضد ارزش شده است. در جهان عوضیها که مثل کرم میلولند و بدتر از زالو میمکند این آرمانگرایان هستند که باید به بریدگان و خائنان و هرهری مذهبها جواب بدهند چرا مقاومت کرده و پایداری ورزیدهاند. در جهان وارونگیها است که ما باید به ساواکیها، یعنی همان شکنجه گران دیروزمان، ثابت کنیم دموکرات هستیم. بله در چنین جهانی باید رؤیاها را حفظ کرد. در این زمانه انسان بی رؤیا همان برد "خور و خواب و خشم و شهوت" است:
و من ناباورانه شادم
وقتیکه مییابم گوشههایی از حسن ترا
و مثل غواصی جوان
که درشتترین مروارید جهان را صید کرده است
به ساحلی بازمیگردم که در رؤیاها خوانده بودمش.
در سالهای بعد با بعد دیگری از شخصیت بابا آشنا شدم. در سال۶۶ از اشرف به پاریس رفتم تا مسئولیت نهاد ترانه و سرود را از بابا تحویل بگیرم. بالاجبار باکسانی سروکار یافتم که بیشتر در اتریش بودند و با بابا کار هنری کرده بودند. اعم از خواننده و نوازنده. برایم عجیب بود که در برخورد با هرکدامشان اولین چیزی که میپرسیدند از بابا بود و به نیکی یادش میکردند. برخی از آنها حتی نام اصلی بابا را نمیدانستند ولی چنان شیفته رفتارش شده بودند که مرا غرق حیرت میکرد. چیزی که تا آن زمان به شخصیت تأثیرگذار بابا تا این حد توجه نکرده بودم. آن زمان بود که فهمیدم یک انسان، وقتیکه دلی صاف مثل بابا داشته باشد و وقتیکه صمیمی و بیشیلهپیله باشد مثل بابا، میتواند روی دیگران تأثیر بگذارد. شخصیت مهربان و ویژگیهای انسانی و مجاهدی بابا طوری بود که هرکس را شیفته خودش میکرد. صمیمتی که بابا از خود نشان میداد تنها شامل مجاهدین نمیشد. و این بود که بابا را متمایز میکرد.
من بارها از خود پرسیدهام بابا اینهمه زلالی را از کجا یافته است؟ یکبار که صحبتمان گلانداخته بود ایستاد و نگاه عمیقی به زیر پایمان کرد و پرسید یادت میآید برادر مسعود گفت بهتر است شکست بخوریم ولی رستگار شویم؟ بعد با یقین اضافه کرد این حرف مسعود برای همیشه من کافی است تا سر در پای رهبری بگذارم که خطاب به افسرانش میگوید «من مسئول رستگاری شما هستم». و بار دیگر از من پرسید میدانی چطور است که این خواهر مریم اینقدر توان انجام پروژههای بزرگ را دارد؟ بعد خودش جواب داد برای اینکه او یک انسان رها است. من با این قبیل حرفها بود که میفهمیدم سرچشمه زلالی بابا کجاست. او این شناخت عمیق را در موضعگیریهای سیاسیاش وارد کرده بود. محمود درویش شاعر بزرگ فلسطینی، که بسیار موردعلاقه بابا بود، در شعری گفته است:
هنوز در بشقابهایتان ماندهای از عسل باقی است
مگسها را از آن برانید
تا عسل را نگهدارید!
اجازه دهید به اعتبار بابا جسارت کرده و شعر را اندکی تغییر دهم و بگویم: مگسها را از خود برانید تا خود عسل شوید. بابا همه مگسها و خرمگسها را از خود رانده بود و خود به عسل ما تبدیلشده بود. به هیچ لاشه رجزخوانی که قصد فریبش را داشت لبخند نزد و مرزهای انقلابی خود را با همه دشمنان مردم و سازمانش حفظ کرد. شاهد ارزنده و گویای این واقعیت نوشتن کتاب «سمفونی مقاومت» است. دیدید که چه ناگفتههایی را برملا کرد؟ همه میدانند که این کتاب را کسی جز بابا نمیتوانست بنویسد. اما دیدید خائنان زبون و درهمشکسته و کاپوهای تشنه به خون دربارهاش چه قضاوتهایی کردند؟
سخن کوتاه کنم که مثنوی هفتاد من خواهد شد. وقتی برایش گریستم به خاطرم آمد که از زبان مولوی میگوید:
برای من مگری و مگوی دریغ، دریغ
به دام دیو درافتی دریغ آن باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دان انسانت این گمان باشد