کُلوخ انداز را پاداش، سنگ است*- گلستان سعدی

 

«ﻣردم آزاری را ﺣﮑایﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑر ﺳر ﺻاﻟﺤﯽ زد. درویش را ﻣﺠال اﻧﺘﻘام ﻧﺒﻮد. ﺳﻨﮓ [را] با خود ﻫﻤﯽ داﺷﺖ ﺗا‬‬ وقتی ﮐﻪ ﻣَﻠﮏ را ﺑر آن ﻟﺸﮑری خﺸﻢ آﻣﺪ و [او را] در ﭼاه ﮐرد. درویش درآﻣﺪ و ﺳﻨگش در سر انداخت.

ﮔﻔﺘا: ﺗﻮ ﮐیﺴﺘﯽ‬‬ و مرا این سنگ چرا زدی؟
گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی.
ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪین وقت ﮐﺠا ﺑﻮدی؟
ﮔﻔﺖ: از ﺟاﻫﺖ می اندیشیدم. اﮐﻨﻮن ﮐﻪ در ﭼاﻫﺖ دیدم ﻓرﺻﺖ ﻏﻨیﻤﺖ شمردم.

‫ﻧاﺳﺰایی را چو ﺑیﻨﻰ ﺑﺨﺖ، یار/ ‬‬‬
‫ﻋاﻗﻼن ﺗﺴﻠیﻢ ﮐردﻧﺪ اخﺘیار ‬‬‬
‫ﭼﻮن ﻧﺪاری ﻧاخﻦ درّﻧﺪه ﺗیﺰ/‬‬‬
‫ﺑا دَدان آن ﺑﻪ، ﮐﻪ ﮐﻢ ﮔیری ﺳﺘیﺰ ‬‬‬
‫ﻫر ﮐﻪ ﺑا ﭘﻮﻻد ﺑازو ﭘﻨﺠﻪ ﮐرد/‬‬‬
ﺳاﻋﺪ ﻣﺴﮑیﻦ خﻮد را رﻧﺠﻪ ﮐرد
‫ﺑاش ﺗا دﺳﺘﺶ ﺑﺒﻨﺪد روزﮔار‬‬/‬
‫ ﭘﺲ، ﺑﻪ ﮐام دشمنان ﻣﻐﺰش ﺑرآر‬‬‬
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*(«گلستان سعدی»، تصحیح و توضیح دکتر غلامحسین یوسفی، باب اول، «در سیرت پادشاهان»، حکایت۲۱، چاپ اول، انتشارات خوارزمی، تهران، شهریور ۱۳۶۸، صفحه ۷۵).

 

***
«خر باربر به که شیر مردم دَر»**

«غافلی را شنیدم که خانه رعیّت خراب کردی تا خزینه سلطان آبادان کند، بی خبر از قول حُکَما [که] گفته‌ اند: هر که خدای [را]، عَزّ و جَلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد ایزد تعالی همان خلق [را] بر او بگمارد تا دَمار از روزگارش بر آرد.
آتش سوزان نکند با سپند/
آنچه کند دود دل دردمند
سر جُمله حیوانات گویند شیرست و کمترین [جانوران] خر [و] به اتّفاق خردمندان: "خر بار بر به که شیر مردم دَر"
مسکین خر اگر چه بی تمیزست/
چون بار همی‌بَرَد عزیزست
گاوان و خران رنج بُردار/
به ز آدمیان مردم آزار
[باز آمدیم به حکایت وزیر غافل. مَلک را طَرفی از ذَمایم اخلاق او معلوم شد. در شکنجه کشیدش و به انواع عُقوبت بکُشت.
حاصل نشود رضای سلطان/
تا خاطر بندگان نجویی
خواهی که خدای بر تو بخشد/
با خلق خدای کن نکویی
آورده‌ اند که یکی از ستمدیدگان بر او بگذشت و در حال تباه او نظر کرد و گفت:
نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد/
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف
توان به حلق فرو بردن استخوان درشت/
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف]
***
نماند ستمکار بد روزگار/
بماند بر او لعنت پایدار»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
** («گلستان»، سعدی، همان، باب ۲۰، ص۷۴)