محمد اقبال: در سوگ یزدان



دوست نازنین و یار سالیان مهندس یزدان حاج حمزه ما را ترک گفت و به دیدار رفیق اعلی شتافت.

دوستان درباره اش نوشته اند و من قصد تکرار ندارم. حتی خاطرات بیشمار مشترک، از ایران در سالهای دور گرفته تا پاریس دورانی که در اوائل سال ۱۳۶۱ در آن خانه کوچک شهرک «ونسن» در حومه نزدیک پاریس هم خانه بودیم و تا دورانی که در دهه هفتاد برای مدتی به عراق آمد و دو ماهی در جلالزاده که من هم آنجا بودم مستقر شد و این چند سال اخیر در پاریس. اگر عمری باقی بود خواهم نوشت.
آخرین نفری بودم از میان دوستان شورایی که در بیمارستان به دیدنش رفتم. اواخر یکشنبه شب بود. دو دوستی که قبل از من آنجا بودند رفتند و تنها شدیم. نباید می گذاشتیم حرف بزند، ریه اش به شدت ملتهب بود و به همین دلیل در اتاق مراقبت های ویژه بستری بود.
گفتم یزدان زود خوب شو و دوباره داستانهای زندان زمان شاه را برایم تعریف کن می خواهم بنویسم. از علی میهن دوست و چگونگی دستگیر شدنش، از آن زمانی که محمد آقا (مجاهد بنیان گذار محمد حنیف نژاد) برای اولین بار وارد سلولتان شد و ...
و از آن لحظه ای که توی سلول یک رادیوی گوشی دست ساز داشتید و آن شبی که (مجاهد شهید) علی میهندوست مسئول گوش کردن بود و برایم تعریف کرده ای که یک مرتبه پتو را زد کنار و با صدایی آهسته که حالت فریاد داشت گفت: احمد (مجاهد شهید احمد رضایی) شهید شد!!! ...
آنچنان با شور و حال و چشمان براق آن لحظات را حکایت می کرد که می رفتی توی همان سلول در کنار مجاهدان...
یزدان سرش را تکان داد با لبخندی در گوشه لب...
باز گفتم یزدان من که حرف می زنم فقط سرت را تکان بده و لطفا هیچ چیز نگو... و کمی از قیام و تحولات گفتم. چهره اش بیماریش را منعکس می کرد اما خوشحال بود... ادامه دادم: یزدان جان الان وقت بیماری نیست ها!، این جلسه که نمی توانی بیایی ولی حتما یکی دو روز دیگر منتقل می شوی به بخش عمومی و هفته دیگر خواهیم دیدت... دو دستش را به آسمان برد. دلم گرفت. گفتم حتما یزدان... انشاءالله ندارد! لبخند دوباره گوشه لبش ظاهر شد و انگار که توان نداشته باشد با همان لبخند کوتاه چشمانش را بست.
در یک لحظه صدای دستگاه‌هایی که به او وصل کرده بودند بلند شد.. ترسیدم. تا بروم سراغ پرستار، خودش آمد، معلوم شد چیزی نبوده و فقط یک کابل از بدنش جدا شده که با وصل کردن آن صدا قطع شد.
علائم روی دستگاه برای من که تخصصی نداشتم، همه طبیعی بودند، ضربان قلب نرمال، فشار خون عادی، تنفس عادی و من امیدوار شده بودم... اما دلم نمی خواست ترکش کنم و همین طور نشسته بودم و نگاهش می کردم.
شاید یک ساعتی طول کشید... او با همان لبخند کوچک به گوشه لب چشمانش را بسته بود. دلم خواست دستم را روی مچ دستش بگذارم، این آخری ها خیلی نحیف شده بود... با خودم گفتم نگذارم که خدای ناکرده ویروس یا میکروبی منتقل نکنم. پرستار دو بار وارد شد و ساعتش را نگاه کرد که مؤدبانه به من حالی می کرد که دیروقت است. بلند شدم گفتم یزدان جان من می روم و دوباره خواهم آمد،! گفت می‌بخشی من فقط صبح ها دو ساعت می توانم بخوابم و الان فقط چشمانم را روی هم گذاشته ام. گفتم ترا به خدا حرف نزن و نمی دانستم که این آخرین باری است که صدای نازنینش را می شنوم. و ادامه دادم: یزدان، به خاطر سلامتی خودت نمی بوسمت و از در آمدم بیرون، یکی دو قدم که دور شدم، دوباره برگشتم، درونم آرام نمی گرفت، گفتم یزدان جان، ترا به خدا فقط با سر بگو، نمی خواهی پیشت بمانم؟ گفت نه برو راحتم!. دوباره دستگاهها را نگاه کردم، همه چیز عادی بود، به خودم دلداری دادم و ترکش کردم.
... و او ساعتی بعد بدرود حیات گفت ...
باران گریه امانم نمی دهد