پا فشردم بر پدال ترمزم، امّا
شاخه های گل
رها گشتند از دستت
چشم من
دریای وحشت بود.
روی خون شیشه ی ماشین
پلک هایت
مثل مهتابی رها در ابر
خیس بودند وُ
نباریدند روی شب.
جیغ خاموشی
درون سینه ات پیچید
بوی پستانت
پر از شیری سترون بود
و لبان خالی از خونت
در میان خواهشی خاموش
می فرسود!
در خیابان
تو نبودی
با گلت، با خنده ات
با دیده ی تلخ پریشانت،
مرسدس بنز و فیات و
مازارتّی های سرگردان
بی خیال سردی رگ های جاری
روی آتش آسفالت،
بوق در بوق می رفتند.
پای من خشکید
بر پدال خسته ی ترمز
عطر خونت
با شراب مرگ در هم شد
روی زخم شیشه ی غمگین ماشینم
جان
خسته ات
آسود!