گفتم: کم و بیش چیزهایی شنیده و خوانده ام. البته ظاهرا حرفهای بدی هم نزده اند. مثلا میرزا بنویس لاجوردی در اوین در مصاحبهای با صدای آمریکا گفته:
«اگرچه این برای نخستین بار است که یک مقام جمهوری اسلامی با وجود مصونیت دیپلماتیک مورد محاکمه قرار گرفته اما پیام بسیار روشنی برای مقامات نظام اسلامی است که نمیتوانند در اروپا آزادانه دست به ترور و اقدامات تخریبی بزنند و از تبعات آن مصون بمانند».
خندید و گفت: شنیده ای داستان آن دزد را که در بازاری شلوغ دست به دزدی زد. صاحب مال متوجه شد و بانگ برآورد آی دزد آی دزد... دزد کلاش هم سریع قاطی و همرنگ جمعیت شد و با صدایی بلندتر از صاحب مال و مردمی که به کمکش شتافته بودند، بانگ برآورد آی دزد، آی دزد و پیشاپیش بقیه و پرشور و حرارتتر از سایرین به دنبال دزد می دوید.
حالا شده حکایت این موجود. کم اتفاقی که نیفتاده. دیپلماسی ترور بعد از چهل و دو سال دُم به تله داده و سه تا از مزدوران حقوق بگیرش هم لو رفتن و محکوم شدن. از همه اینها گذشته یک دفتر دویست برگی هم هست که اگر روزی اراده شود که مُهر از سر اسرارش برگیرند، آنوقت نه این خواهد ماند و نه سایر همپالگی هایش. پس به ناچار از صنعت آی دزد...آی دزد برای رد گم کردن استفاده کرده تا شاید از این مخمصه جان سالم به در برد.
گفتم: داستان آن یکی مزدور دیگر چیست که در روزنامه کیهان چاپ لندن، همریش همزاد دو قلویش در تهران، مسئولیت ما ایرانی ها را یادآوری کرده و گفته:
«اگر کشورهای دمکراتیک وظیفه دارند تا نگذارند زمین و کشور آنها محل تسویه حسابهای ایدئولوژیک سازمان مجاهدین و حکومت اسلامیشود، ما ایرانیان نیز مسئولیت داریم تا به هردو این جریانات (حکومت اسلامی حاکم بر ایران و سازمان مجاهدین خلق) نشان دهیم که اجازه ندارند ایران و آینده آن و سرنوشت مردم این سرزمین را وسیله اهداف قدرتطلبانه خود قرار داده و آوار جنگ ارتجاعیشان را بر سر مردم ایران خراب کنند».
لبخندی زد و گفت: یک زمانی رسم شده بود که جای جلاد و قربانی را با هم عوض می کردند. این ترفند آنقدر نخ نما و رسوا شده و کارآیی اش را از دست داده که دست به کار حیله تازه تری شده اند. یعنی جلاد و قربانی را کنار هم می نشانند و بر هر دو مثلا به یک اندازه می تازند. خب جلاد که به دلیل ذات و ماهیتش مستحق مجازات است اما وقتی قربانی را هم کنارش می نشانند، آن وقت متوجه می شوی که دهان نشخوار کننده لاطائلات چاپیده شده در کیهان لندن، بدجوری بوی گند وزارت اطلاعات و لاشخواری می دهد.
هیچ جای دنیای متمدن جلاد و قربانی را با هم و به یک اندازه محکوم و مجرم به شمار نمی آورند..... بعد هم کمی سرش را خاراند و گفت: محکوم شدن مزدوران آخوندها و دفترچه سبز حاج اسدالله بدجوری توی کاسه اینها گذاشته و تعادلشان را بر هم زده است. حق هم دارند البته.
گفتم: یک موضوع دیگر را هم برایم روشن کن تا حکمتش را بدانم. ا.م. ملقب به تواب تشنه به خون در مصاحبه با این زباله دانی که نام مقدس میهن بر خود گذاشته، گفته:
«آن پولهایی که در طول ۶ سال آن زوج میگرفتند از ۱۲ تا ۱۸ صدها هزار یورو. این صدهاهزار یورو را که الکی نمیداده رژیم. سرویس میدادهاند اینها. سرویسشان چی بوده؟ این را باید (مجاهدین) بگوید. باید بگوید آقا ما هرروز میرفتیم مسئولینمان میرفتند خانه اینها. نمیآیند اینها را بگویند. این روشنگریها را نمیآیند بکنند که آقا رژیم چه پولی میداده؟ بابت چی میداده؟ برا چی میداده»؟.
ایندفعه با شدت زیادی زد زیر خنده. بلند بلند می خندید و صورتش از خنده سرخ شده بود. با تعجب نگاهش می کردم. تعجبم را که دید، قدری آرامتر شد و در حالیکه به سختی خنده هایش را کنترل می کرد گفت:
فکر کردی مخاطب اصلی این حرفها مجاهدین هستند؟ گفتم: خوب معلومه. خودش میگه مجاهدین باید جواب بدن. دستی بر روی شانه ام زد و گفت: اشتباه تو همین جاست. مخاطب این حرفها مجاهدین نیستند. این حرفها را به شیوه «به در می گم، دیوار تو بشنو» دارد به آسید محمود علوی می زند. با زبان بی زبانی به اربابش در وزارت بدنام می گوید که این مزدوران دست و پا چلفتی که تازه بند را به آب داده و به دام هم افتاده اند و اسباب کلی بی آبرویی برای عظما را فراهم کرده اند، در این سالها چه گلی بر سر شما زده اند که اینهمه خرج آنها کرده اید؟!
نشسته با یک حساب سرانگشتی خدمات و سرویس دهی اش به طرف مقابل یعنی صاحبکارش را طی این سالها محاسبه کرده و با انداختن چندتا چرتکه متوجه شده که کلاه سرش رفته و حساب، کتابش را آنطور که باید و شاید، پرداخت نکرده اند. شاید حق هم داشته باشد بنده خدا. شما ببین طی این سالها چقدر یقه جر داده، گلو پاره کرده، چاک دهان را به شیوه لمپنی و چاله میدانی باز کرده و چقدر از مجاهدین و مقاومت پاچه گرفته و پارس کرده است.
حتما اینها را که به نرخ روز دلار و یورو و کرون حساب کرده، دیده خرج و دخل اصلا با هم جور در نمی آید و حالا احساس می کند که کلاه سرش رفته. نرخش را در مقایسه با آن دست و پا چلفتی های به تله افتاده که کاری هم پیش نبرده اند، بدجوری شکسته اند. یعنی سهمش را آنطور که باید و شاید در مقابل خدماتی که ارائه داده، از پولهای طیب و طاهر نداده اند.
برای همین در واقع دارد از آسید محمود سوال می کند که سرویس اینها چی بوده که اینقدر گران پایتان حساب کرده اند؟ بابت چی به اینها پول دادین و برای چی؟
مات و مبهوت نگاهش می کردم. دوباره دستی روی شانه ام زد و گفت: این غائله سر دراز دارد. دفترچه سبز حکایتهای فراوان در سینه دارد. صبح دولت بعضی ها واقعا در حال دمیدن است..... اینها را گفت و آرام آرام، راهش را کشید و رفت.