صدباد صبا اینجا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی
«حافظ»
مرگ توقف انسان است در شطّ زمان. رکودی ابدی با سرشتی از گم گشتگی و فراموشی. بهخودی خود نشانة پیروزی زوال بر جاودانگی. غم انسان زنده از مرگ انسان دیگر. اندوهی است از این پیروزی. با هرمرگ آینهای تاریک در برابر انسان افراشته میشود . در این آینه زوال است که برجاودانگی پیروز شده. جاودانگی، ادامة انسان است تا بهابد. همان «خلود» دست نیافتنی که «آدم» بهسودایش آلوده شد و در وسوسهاش «روضة رضوان» را بهدو گندم فروخت و همان چشمهای که خضر در جستجویش بهظلمات فرو رفت.
بهنظر میرسد که در این نبرد، انسان سرنوشت غم انگیزی دارد. شکستی جبری بیهیچ گریزگاهی. پس بهناچار آن چه که اندکی تلخی این شرنگ را قابل تحمل میکند «حال» است. «نقد»ی هرچند بیبقا اما موجود که باید دریابیدش. بر«دیروز» رفته جز دریغی نیست و بر«فردا» و «فردا»های دیگر هم تکیه یی نتوان زد. در این میان، آن چه مقدور است نحوة برخورد با این شکست اجتناب ناپذیر است و بس. تفاوتها در شکلهایی است که برای پذیرش مرگ برمیگزینیم. از تسلیم بهاین دیو مست و سرمست گریزی نیست. میآید و با قدرتی قاهر همه چیز و همه کس را میبلعد. بیرحم، خشن و مهیب. نه جوان میشناسد و نه پیر، نه زن نه مرد، و نه هیچ چیز دیگر. انسان ضعیفتر از آن است که در برابر مرگ یارای مفاومت داشته باشد. مقهور است و مجبور. و اندوه قضیه در همین نکته نهفته است. مرگ تحقیر جاودانگی است. تحقیر آرزوی جاودانگی است. تحقیر آرزو است. تحقیر انسان است.
و حیات شناوری انسان در زمان است. حضور در لحظه لحظههای آن. تعبیر عارفانهاش میشود همان آیه معروف «تسبیح». در هر برهة آن چهرة پیروزمند انسان را میشود دید. وقتی بیماری از چنگال مرگ، ولو بهصورت موقت، رهایی مییابد انسان احساس پیروزی میکند. و از همین رو «پزشکان» سیمایی «پیامبرانه» داشته و دارند، و پیامبران سیمایی طبیبانه. وقتی که از درد بهخود میپیچیم و تمامیدریچههای امید را برروی خود بسته میبینیم و گاه، حتی بهاستقبال مرگ میشتابیم و آرزوی دیدارش را داریم طبیب بهبالین شتافته با خونسردی دارویی میدهد و ما پیروز میشویم. مرگ مجبور بهعقب نشینی میشود. گامی از زوال دور شدهایم و گامی بهجاودانگی نزدیک. لبخند کسان بیمار بهبود یافته لبخند پیروزی انسان است برسرنوشتی که ناگزیر مینمود. و چهرة طبیبی بیمار مرده، سیمای سرداری است درهمشکسته که در نبرد با سپاه مرگ یاری و سربازی از اردوی خود را از دست داده است.
تقابل مرگ و زندگی محتوای نبرد همیشگی انسان است. و بهراستی چگونه ممکن است که در نهانیترین زوایای روان و ژرفترین لایههای ادارک، خود را محکومی بیگریزگاه نبینیم؟ و یا که تفالهای از سوخت و ساز جهانی بیابتدا و بیانتها. و چگونه میشود «زندگی» را توقفی کوتاه میان برههای از این سوخت و ساز پیچیده و عظیم ندانیم؟ عقل بازاری وسوسة غریبی دارد. یک دم از فریب باز نمیماند که از هرسو بدویم و بشتابیم در تارهای مرئی و نامرئی عنکبوتی مخوف اسیریم. عنکبوتی که با تنیدن تار، نه تنها شاهان و قهرمانان و سرداران و بینامان و گمنامان که حتی رسولان را هم در میرباید و زمانی که دهان باز میکند هیچ قدرتی جلودارش نتواند بود. ما اما همگی با رنگهای گونهگون، که در نهایت سرابی فریبنده بیش نیستند، باید، همچون سیزیف، سنگ رنجهای خود را بردوش کشیده و بهبالای کوهی ببریم و همین که رسیدیم سنگ فرو میغلتد و روز از نو. بیهیچ ضمانتی که روزی از نو باشد و یا نباشد.
اما یک چیز، چیزی که زیاد هم تعریف شدنی نیست، هست که انسان را از این دایره خارج میکند. انسان میتواند عقیده و ارزش و آرمانی را برگزیند. و در این انتخاب قدرتی است که زنجیر اجبارات را میگسلد و گامی بهسوی آزادی برداشته میشود. کافی است که این قدرت نهفته و گم را شناخت و فعال کرد. و چگونه؟
پاسخ نهایی و یا گویای تقابل مرگ و زندگی در خود تقابل آن دو یافت نمیشود. باید این معادله بههم بخورد. زیرا که در این معادله انسان هرچه باشد و هرچه بکند و هرچه کوشش کند و هرچه پاسخ بدهد محکوم است و مرگ پیروز. و زمانی انسان بهجاودانگی در میرسد که آرمانش را در ورای زندگی و مرگ بجوید. بهمرگ تسخر زند و بهزندگی نه بگوید. «آری» انسان نه به این است و نه بدان. جاودانگی در آن سویی قرار دارد که ناممکن مینماید. هرچند که تمامی شرایط، گواهان برباد رفتن انسان است. حتی غریزه یی حیوانی حکم بهبقا نفس و نسل میکند. اما انسانی یافت میشود که علیه این غریزه میشورد. بهچیز دیگری گواهی میدهد. بهاصالتی دیگر و قطعیتی دیگر. و در این مسیر حکم بر فدای نفس میکند و این جاست که تمامی صحنهآراییهای نبرد تغییر مییابد. انسان آرمانگرا بهبهای پشت کردن بهنفس، جاودانه میشود.
مرور آخرین لحظات دو تن از جاودانگان نام آور قرن گذشته که هریک آموزگاری در مسیر طریقت خود بودهاند درسآموز است.
مردی که خود بود و «خود» نبود!
شهید اول بزرگمردی است شجاع. پاکباز و پیشتاز. آن چنان بزرگ که پس از مرگش حتی دشمنان سوگند خوردهاش نیز نتوانستند بهتهمتی بیالایندش. پس فریبکارانه زبان بهمدحش گشودند و دربارة او گفتند و نوشتند و حتی فیلمها ساختند. خودش را فروتنانه «فرمانده کوچک» مینامید. اما همه میدانستند که نه تنها فرمانده یی بزرگ که انسانی بزرگتر است. زیرا که خود سالها قبل از شهادتش نوشته بود: «من دیگر خود نیستم».
دکتر ارنستو چه گوارا دلا سرنا در پیروزی انقلاب کوبا نقش اساسی داشت. پس از پیروزی، مسئولیتهای حساس و گوناگونی را عهدهدار شد. تا آن جا که اسکناسهای کوبا با امضا «چه» چاپ میشد. اما از تکیه برسکوی بالاترین مقامات رسمی چشم پوشید. در سال 1966 در آخرین نامة بهجا مانده از خود نوشت: «من یک ماجراجو هستم، اما نه از آنهایی که برای اثبات شجاعتشان زندگی را بهبازی میگیرند. من بهدنبال مرگ نمیگردم، اما احتمال رویارویی با آن وجود دارد»، سپس راهی دیاری دیگر شد تا صدای مظلومان خاموش نماند.
اما همچنان که افتد و دانی شرایط سیاسی و اجتماعی بولیوی با شرایط کوبای قبل از انقلاب تفاوتها داشت. و «چه» با یاران اندکش مورد حملات متعددی قرار گرفتند. بسیاری از یاران بهخاک افتادند. او در آخرین نبردش همراه با چهار زخمی و پنج بیمار بود، بدون غذا و دارو. پس از ستیزی جانانه مجروح و دستگیر شد.
اکنون، در روستای کوچک هیگوئرا در عمق جنگلی انبوه و در خیل سربازان و افسران تا بن دندان مسلحی که چیزی جز کشتار و ویرانگری نمیشناسند دلاوری بیباک، در نبردی نابرابر مجروح و اسیر، بهخاک افتاده است. او همان کسی است که نامش لرزه بهتن دشمنانش میانداخت. شادی دستگیرکنندگان قابل حدس است. اما این «فرمانده کوچک» اکنون بهقدری بزرگ است که دشمن از اسارتش بیشتر از زمانی که در جنگلها شلیک میکرد بهوحشت میافتد. او «دیگر خود نبود» تا چنگال مرگ گلویش را بفشارد و بهحقارت دراندازدش. او رسته از «خود» نوشته بود: «کسانی که سازش نمیکنند، میمیرند، اما مرگشان عین حیات و زندگیست» و حالا فرمانده فداکار ما بهوسعت یک آرمان گسترده شده. دربارة صحنة آخر زندگی چهگوارا ، که در واقع رویارویی دو آرمان است. گزارشهای مختلفی منتشر شده است. در برخی آمده که چشم در چشم اسیرکنندگان خطاب بهیکی از آنها که با سلاح بربالینش لبخند پیروزی سرداده است گفته است: «میخواهم بهشما یاد بدهم که یک مرد چگونه میمیرد!» و بعد خود فرمان آتش را داده: «شلیک کن!» در روایت دیگری، ماریو تران، افسری که به او شلیک آخرین را کرده است نوشته: «وقتی من وارد سلول شدم چهگوارا روی نیمکت نشسته بود، پشتش بهدیوار بود و مشتهایش بههم گره شده. با دیدن من گفت: شما آمدهاید مرا بکشید؟ من نمیتوانستم شلیک کنم. او گفت: خونسرد باشید، شما فقط یک نفر را میکشید. یک گام بهعقب برداشتم و چشمانم را بستم و نخستین تیر را شلیک کردم.”چه“ بهزمین افتاد ... من تیر دوم را شلیک کردم. چشمان چهگوارا اما همچنان باز ماند».
دشمنانش نیکتر میدانند که مرگ او مرگ بهمعنای زوال نیست. مرگ با جوهرة جاودانگی است. از این رو شهادت است. انتخاب مرگ علیه مرگ. او همچنین در معادلة «مرگ- زندگی» بهزندگی «نه» گفت. مرگ را برگزید. بهزندگی نیز «نه» گفت تا علیه تخدیر شبانه روزی آگاهیها و اعتیاد به روزمرگی بشورد. و از طریق این انتخاب بود که مرگ را برای همیشه شکست داد. شهادتش، که در واقع پژواک آخرین فریادش علیه سلطة مرگ بود، جهانی را تکان داد. بعد از او راه گشوده شد و صدای مظلومان از لولة سلاح هزاران دلاور دیگر شعله کشید. (گابریل گارسیا) مارکز در شعری بهنام «و مرد افتاده بود» که ما ترجمهاش را از زنده یاد احمد شاملو در دست داریم بههمین نکته اشاره میکند و نوشته است:
یکی آواز داد: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
دو تن آواز دادند: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
دهها تن و صدها تن خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
هزاران تن خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد همچنان افتاده بود.
تمامی آن سرزمینیان گرد آمده اشکریزان خروش برآوردند: دلاور برخیز!
و مرد بهپای برخاست
نخستین کس را بوسهای داد
و گام در راه نهاد».
«چه» با شهادت خود، یعنی با وارد کردن عنصر آرمان در معادلة مرگ و زندگی جاودانه شد.
نرودا در سوکش سروده است:«پس از شب او در بولیوی سحر نمیشود». ما میتوانیم اضافه کنیم که سحر خواهد شد بهشرطی که بهسؤال نرودا در همین باره پاسخ بدهیم:
«آیا قلب مقتولش
پی قاتلان میگردد؟»
راهگشایی در جستجوی ارزش غائی کلمات
او
آن ستارة منفجر
منتشر در همهْ آفاق پنهان
با دل پاره پارة پاره
از همة ابرهای بغض کرده میپرسید
چه کسی برادر گرسنگان مرده ای است
که تن بهفحشای کلام ندادهاند؟
و چه کسی ـ جز رسولانی که با کلام سربی سخن گفتهاندـ
فروتنان را مینوازد؟
نوشتن دربارة مردی که با بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق بزرگترین رجل ایدئولوژیک سیاسی تاریخ معاصر میهنش شد کاری است دشوار. نه تنها دشوار که تا حدی غیر ممکن. هرچند که بررسی کار سترگ او دستور این نوشتار نیست اما واقعیت این است که بدون توجه بهکاری که حنیفنژاد کرد ارزش شهادت او نیز مکتوم و پنهان خواهد ماند. زیرا که تفاوتی بسیار مهم او را از بسیاری شهیدان دیگر ممتاز میکند. تمایزی که البته دروهلة اول بهنظر نمیرسد اما دقیق و تعیین کننده است.
چهگوارا در بنیاد، ارزشی را نمایندگی میکرد که بسیاری از انقلابیون و متفکران و روشنفکران تاریخ دو قرن گذشته رویش کار کرده و آن را تبدیل بهکارآترین سلاح فکری انقلابیون علیه استثمار کرده بودند. آرمان آن عزیزان بسیاری از مجامع علمی و فرهنگی را اشغال کرده بود و آن چنان گسترده و مورد اقبال بود که یکی از اردوهای موجود جهانی را تشکیل میداد و یا در حاکمیت بسیاری دولتها نقش داشت. در حالی که حنیفنژاد در این مورد یک انقلابی بهراستی «آغازگر» بود. و هر آغازگری را باید در ابتدای سفرش با «تنها»ییش شناخت. او به راستی تنها بود. «تنها» و «تنها». محاصره در میان انبوهی از «ناممکن»ها. در نخستین نگاه، فقط و فقط دل سوختگی این بزرگمرد جلب نظر میکند. گویی که ابوسعید ابوالخیر برای او گفته است:
«مرد باید که جگر سوخته چندان بود!
نه همانا که چنین مرد فراوان بود!»
او راهگشایی بود برخاسته از عمق یک جریان ارتجاع مذهبی. ارتجاعی بهدلایل مشخص تاریخی سرکوب شده با نیرویی مهیب. این جریان هولناک بهجای پالایش و تصفیه به اعماق فرهنگ و رفتار مردم خزیده و جا کرده بود و در نتیجه روز بهروز و سال بهسال و قرن بهقرن مدهشتر و خطرناکتر و البته هارتر و موذیتر میشد.
از سوی دیگر، حنیفنژاد بنا بهشرایط زمانی درگیر با یک برداشت رفرمیستی و بورژوایی از مذهب بود. برداشتی متفاوت با کاری که حنیفنژاد بدان کمر همت بسته بود و خود داستانی جداگانه دارد. کار از هرسو غیرممکن مینمود. انقلابی بسا بزرگتر از «تطبیق خلاق ایدئولوژی با شرایط متحول جهانی» لازم بود. حنیفنژاد بایستی در ابتدا ایمان میآورد که تا آن زمان هرچه بهنام اسلام و مذهب ارائه شده چیزی جز تخدیر نبوده است. کشف حیرتانگیز او، که هنوز هم بعد از نزدیک به40سال برای همة ما هستة اصلی راهگشاییها و نوآوریهاست، حنیفنژاد را ممتاز از انقلابیونی نظیر چهگوارا قرار میدهد. او بایستی جوهرة ایدئولوژی و اعتقادی را نشان میداد که طی قرون متمادی مورد سوءاستفاده قرار گرفته بود و محتوای اصلیاش بهیغما رفته و تبدیل بهسلاحی مخرب برای تحمیق تودههای مردم شده است. از این نظر حنیفنژاد بایستی برای اولین بار در تاریخ فرهنگ و ایدئولوژیها کاری دوگانه میکرد. نه خود مدعی عرضة ایدئولوژی جدیدی بود و نه یاور و پشتوانة تاریخی مدونی داشت. هرچه بود تحریف بود و ابتذال. ارتجاع بود و انحراف
خدا،
خلطی خونین بر چهرة انسان
وقتی که از ذلت بندگان خود
احساس خدایی مییافت
و احتشام کاهنان کهنه را
با برق شمشیر آختة شاهزادگان اخته مهر میکرد.
تعبیر او از تکرار طوطیوار مبالغی کلیات ترجمه شده نه ایدئولوژی، که «سوار شدن اسب زین کرده» بود. و این البته، بهدور از هربرداشت سطحی، سخنی است بسیار دقیق و نکتهای است بسیار ظریفتر. اما حتی فراتر از این، کار حنیف تنها «تطبیق خلاق ایدئولوژی» با شرایط متحول جهان مدرن نبود.
حال. با این تفاسیر باید سرانجام مردی را دید که بعد از 6سال کار مداوم و سخت تشکیلاتی ایدئولوژیک در آستانة تولد اجتماعی سازمانش قرار دارد و یکباره ضربة خیانت، چون بهمنی مهیب برسرش فرو میریزد. در یک روز 75درصد کادرها و اعضاء سازمان دستگیر میشوند. آیا میشود اندوه و «تنهایی» مردی چون او را تصور کرد؟ اما مردان بزرگ تاریخ ساز تنها کسانی نیستند که پیروزیهای بزرگ را خلق کردهاند. بلکه بزرگتر از آنان، مردانی قرار دارندکه از دل شکستهای بزرگ، پیروزیهای بزرگ را آفریدهاند، و حنیفنژاد از این نوع مردان است. بهیک نمونه از برخوردهایش پس از آن ضربة مهلک که توسط یکی از مجاهدین نقل شده توجه کنیم: «محمدآقا تک و تنها، با همان روحیة مصمم همیشگی سرقرار آمد. درحالی که تمامی ارگانهای امنیتی و نظامی رژیم دنبال او بودند. ... با وجود این که تمامی فشار ضربهروی او سرشکن شده بود، خیلی سرزنده و شاداب بود. با همان لهجة شیرینش گفت "75درصد کادرهای سازمان دستگیر شدهاند. تجارب این ضربه برای ما و انقلاب آنقدر زیاد و پربرکت است که نمیتوان آن را در کتاب قطوری سرجمع کرد. اگر بتوانیم آن را جمعبندی کنیم و در پراتیک بهکار گیریم و آنگاه وارد عمل نظامی شویم، حتماً پیروز خواهیم شد».
چند روز بعد حنیفنژاد دستگیر میشود. مجاهدی که همراه او بوده میگوید: «ساواکیها بهداخل اتاق ریختند و ”محمدآقا” را دستگیر کردند. از همان لحظة اول دست و پایش را بستند و کتک زدن و شکنجه شروع شد». مسعود(رجوی) که خود از جملة 75درصدیهاست ادامة این دستگیری را چنین تعریف کرده است: «...صبح زود که در سلول اوین نشسته بودیم، خیلی شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شد... اما مثل روزهای معمول این تحرکات با شلاق و شکنجه همراه نبود. ساواکیها خیلی خوشحال بودند. در این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده؟ دقایقی بعد مرکزیت دستگیرشدة مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و گفتند لباس بپوشید و زود باشید. بعد رفتیم با چشمهای بسته بهقسمت بازجویی و در آنجا برای هر کدام از ما یک نگهبان گذاشته بودند تا کسی سرش را بلند نکند. من یواشکی نگاه کردم دیدم یک آمبولانس ایستاد و پشت آنهم یک ماشین دیگر و چند نفر را که طنابپیچ کردهبودند، بهصورت افقی از آن خارج کردند و بهاتاق دیگری بردند. ساواکیها خیلی بدو بدو میکردند و پشتسرهم میگفتند: گرفتیم! گرفتیم! گرفتیم! محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیمساعت ما را ... بهنزد او بردند. گویی جلسة مرکزیت سازمان بود و تمام اعضای مرکزیت که در تهران بودند...محمدآقا را کتبسته نشاندند. تنها تفاوت این جلسه با جلسات دیگر مرکزیت این بود که منوچهری، سربازجویی که مجاهدین را دستگیر میکرد و اسم واقعیش ازغندی بود، در این جلسه حضور داشت. کنار میز ایستاده و تکیه داده بود و خیلی فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و میگفت: ”دیگر تمام شدید!” محمدآقا آنطرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بودیم...یاللعجب! چه آرزوها داشتیم... ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشة چشم محمدآقا سرازیر شد، هرچند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنهای بود...روزهای بعد هم از سوراخ در سلول میدیدیم که تمام سروصورت محمدآقا ورمکرده و سیاه و کبودشده و بینیاش هم شکسته بود...».
شکنجههای وحشیانه ادامه مییابد. اما مردجگرسوختة ما مرد پافشاری برامیدهایی است که برباد رفته مینماید. همة کسانی که او را در همان شرایط دیدهاند نقل میکنند چنان روحیهای از خود نشان داده است که «گویی اصلاً دستگیر نشده، یا انگار نهانگار که زیر شکنجه است، درست مثل این که در بیرون است، عجیب بود که خودش را در آزادی عمل میدید و محدودیت زندان و فشار شکنجهها بر انجام مسئولیتش تأثیری نگذاشته بود و او کارهای سازمان را دنبال میکرد. از خط دادن برای برخورد در زندان؛ تا حلوفصل این مسأله که هرکس در دادگاه چه دفاعی بکند و پیغام دادن بهخارج زندان که بچههای بیرون خودشان را چگونه حفظ کنند، چگونه عملیات کنند...». و یا: «با دستگیری او فضای زندان بهطور کامل تغییر کرد. با وجود این که او را بهسلول عمومی نزد بقیه بچهها نیاوردند، ولی هر طور بود، نظراتش را بهصورت جمعبندی کرده بهبچه میرساند».
این مقاومتها تأثیر خود را نه تنها بر همرزمان که حتی دژخیمان نیز میگذارد. آنان را در هم میشکند و تحقیر میکند. شکنجهگر کارکشتة ساواک که مدعی «تمام شدن» حنیفنژاد بود سالهای بعد اعتراف میکند: «حنیفنژاد مرد بزرگی بود. شخصیتش طوری بود که هیچکس نمیتوانست در مقابل او تاب بیاورد. در بازجوییها و در اتاق شکنجه ظاهراً ما باید دست بالا را میداشتیم اما همة ما مجبور بودیم بهاو احترام بگذاریم و این موضوع برای ما خیلی آزاردهنده است. چون ما فرق خودمان را با او خوب میفهمیدیم. چون او عقیده و حرف مشخصی داشت، پای آن هم جدی ایستاده بود و از شکنجه هم خم بهابرو نمیآورد. اما ما که بهزور شکنجه میخواستیم او را بشکنیم ، آخر کار خودمان درهم شکسته میشدیم و احساس حقارت میکردیم.... او نه تنها کوتاه نمیآمد بلکه اصرار داشت تا اعدام شود. و این برای ما خیلی اعجابآور بود. چون بالاخره هیچکس دوست ندارد بمیرد. ترس از مرگ در انسان طبیعی است. اما او بهاندازه سرسوزنی از مرگ نمیترسید و این خصوصیات ناخودآگاه روی ما تأثیرمیگذاشت. من در مقابل حنیفنژاد احساس میکردم ”نوکر”ش هستم. چون حداکثر کاری که میتوانستم با او بکنم این بود که او را بکشم و این برای او حداقل چیزی بود که میداد».
عاقبت دشمن درهم شکسته دست بهتوطئة جدیدی میزند. باید بهفریب روی آورد. پیشنهادات مذاکره و «مفاهمه» شروع میشود. اگر بگویی اسلام و مارکسیسم تضاد دارند اعدامت نمیکنیم. اگر بگویی مبارزة مسلحانه درست نیست اعدامت نمیکنیم. اگر بگویی از عراق پول گرفتهاید عفوت میکنیم! و دریغا از مردی که انتخاب خود را کرده است و در معادلة مرگ و زندگی آرمان خود را مقدم میشمارد. تصمیم نهایی برای اعدام او گرفته میشود. آخرین تیر از کمان وقاحت و دریدگی وقتی پرتاب میشود که در دادگاه اول محکوم بهابدش میکنند. تا شاید مزة زندگیای را در زیر دندان حس کند که در آستانة از دست رفتن است و اگر نکرد بذر تردیدی در دل ساده دلدان باقی مانده خواهد ماند که چرا؟ و مگر او چه گفته و کرده بود؟ اما استواری او ریشهدارتر از این حرفهاست. تاریخی بالیده است تا که سرو بلندبالایی چون او، با خون خود آیندة یک آرمان را تضمین کند. بههمین دلیل در آخرین دیدار با خانواده در واپسین شب حیات تأکید میکند: «این راه بیرهرو نمیماند. سرتان را بالا بگیرید. افتخار ما و شما در همین است. افتخار کنید بهاین مصائب. این افتخاری است که نصیب هر کس نمیشود، خوشوقت باشید که نصیب ما شده».
او خود را در یک قدمی جاودانگی میبیند و با سربلندی پیام میدهد: «دلقوی دارید که باز هم خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را بهاین حد رسانده، قادر است ما را حفظ کند و در کنف حمایت خود گیرد و از هیچ فیضی ما را محروم ندارد و بهاذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اینها برساند. لیکن ادامة راه خدا هشیاری میخواهد، صداقت و احساس مسئولیت میخواهد».
صبح جاودانگی فرامیرسد. بوسههای داغ وداع در سحرگاه 4خرداد 1351 فراموش ناشدنی هستند. بهسراغ مردی میروند که بهقول عراقی دلش مایل بهعشق بود. بیخبران از عشق بهسلول او میروند تا آخرین برگ جنایت خود را با خون عاشقی پایدار و آموزگاری بزرگ بنویسند:
هردلی کو بهعشق مایل نیست
حجرة دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ گو، بیخبر بمیر از عشق
که زگل عندلیب غافل نیست
صحنة ورود قاتلان بهسلول حنیفنژاد را از زبان یکی از معروفترین شکنجه گران ساواک بهنام ساقی بخوانیم وقتی که شگفتزده از آن چه دیده برای زندانی دیگری گفته و آن زندانی برای نویسندهای و نویسنده در کتاب خود نقل کرده است: «صبح روز 4خرداد1351 گروهبان ساقی بهسلول من آمد. رنگپریده و عصبی مینمود. احوالش را پرسیدم. گفت: امروز شاهد منظرهای بودم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حدود ساعت4 صبح قرار بود حکم اعدام دربارة حنیفنژاد و دوستانش اجرا شود. من هم ناظر واقعه بودم، هنگامی که بهاتفاق یکی دیگر از مأمورین زندان بهسلول او رفتیم تا او را برای اجرای مراسم اعدام بهمیدان تیر چیتگر ببریم، حنیفنژاد بیدار بود. همین که ما را دید گفت: ”میدانم برای چه آمدهاید“. آنگاه رو بهقبله ایستاد و با تلاوت آیاتی از قرآن، دستها را بالا برد و گفت: ”خدایا، شاکرم بهدرگاهت. این توفیق را نصیبم کردی که در راه آرمانم شهید شوم... ”سپس همراه ما بهراه افتاد. پساز انجام مراسم مذهبی، در حضور قاضیعسگر، او را بهطرف میدان تیر حرکت دادیم. در طول راه تکبیرگویان، شکرگزاری میکرد و تا لحظة تیرباران بدین کار ادامه داد، گویی بهعروسی میرفت!...».
البته بسیار روشن است انسانی که تا میدان تیر چند گام فاصله دارد «تکبیرگویان، شکرگزاری» نمیکند. این فریاد، پیروزی آرمانی است که از نای حنیف برمیخیزد و او را بهجاودانگی میرساند. تعریف ناقص شکنجهگر ساواک از صحنة آخر را سرباز دیگری که خود شاهد مستقیم صحنه بوده تکمیل کرده است: «پاییز سال 1351، زمانی که خدمت سربازی را در پادگان عباسآباد تهران میگذراندم، قرار شد برای تمرین تیراندازی بهمیدان تیر چیتگر برویم. وقتی بهمیدان تیر رسیدیم، نفرات گروهان پس از گرفتن مهمات در محل تعیینشده در خط آتش مستقر شدند. من اسلحهدار گروهان بودم. بعد از توزیع مهمات وقتی بهطرف محل استقرار خود میرفتم در بین راه متوجه چندجفت کفش شدم که در گوشهای افتاده بودند. نمیدانم چرا، ولی احساس خاصی داشتم. میخواستم بدانم چرا این کفشها دراین بیابان رها شدهاند. بهطرف آنها رفتم. سرباز وظیفهای که مراقب بود کسی ازخط آتش عبور نکند، جلویم را گرفت و گفت سرکار دنبال کفشها هستی؟ گفتم آره. انگار دنبال کسی بود که برایش حرف بزند. با چهرهای درهم کشیده، گفت: ”5نفر بودند“. بعد بدون این که منتظر عکسالعملی از طرف من باشد، ادامه داد: ”همین چندماه پیش بود. صبح زود آوردنشان اینجا. جوان بودند. نمیدانم چقدر شکنجه شده بودند“. حرفهای او و حالتش بیشتر کنجکاوم کرد. او از چه کسانی حرف میزد؟ گویی که صحنهها دوباره جلو چشمانش مجسم شده باشند، با خودش حرف میزد: ”دل شیر داشتند. شعار مرگ بر شاه میدادند. مرتب فریاد میکشیدند: اللهاکبر. اللهاکبر. تا بهحال کسی را بهشجاعت آنها ندیدهبودم. هیچ باکشان نبود. انگار نه انگار که میخواهند تیربارانشان کنند”. چشمهایش پر از اشک شده بود. با بغض گفت: ”یکسری ازسربازان را آورده بودند که آنها را اعدام کنند. اما هیچکس توی خط آتش نرفت. هیچ سربازی حاضر نشد بهآنها شلیک کند، صدای قرآن خواندن و شعارهای آنها قطع نمیشد. حتی اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند. افسر آتش که این صحنه را دید ناچار شد برود یک سری دیگر از نفرات کادر و درجهدار را بیاورد. آنها را درخط آتش نشاند و مجبورشان کرد که شلیک کنند. این کفشها متعلق بهآنها بود“.
اعدام شدگان همان بنیانگذاران سازمان، حنیفنژاد و سعید محسن و اصغر بدیعزادگان، و مجاهدین پیشتاز رسول مشکینفام و محمود عسگری زاده بودند.
بهاین ترتیب دفتر زندگی مردی که «نه فراوان بودا» بسته میشود. اما در سحرگاه 4خرداد1351 او «تمام نشد». آغاز شد. در راهش و در نسلی که خود آموزگارش بود جاودانه شد. حق با مسعود(رجوی) بود آنجا که در اوین بهمحمدآقا گفت: «نسل تو پایدار خواهد بود». این «مرگ» آغاز، شکوفایی نسلی است شجاع و فداکار که ریشههایش در خاکهای بارآور و پرطراوت، و شاخسارهای بلندش رقصان در آبی آسمانها است. بهقول حافظ: «صد باد صبا» است که: «با سلسله میرقصند».
یک کهکشان گل سرخ را درنَوَردیدیم
تا بهخورشید رسیدیم
و آنجا بود که طلوع زمین را
دیدیم
از پس غروب مردانی با سینههای خورشیدی.
نسلی بیگانه با معماری عقیم آب و هندسة نزول
سر صخره
با پیشانی موج میشکند.
جنگاور کوچک نابرابر!
هستی خونین دریا ارمغان توست.
«مرگ»ی که ضد زوال است و نابودی، قابلة تولد نسل جدیدی از مجاهدین است. نسلی که با پایداری خود دودمان خبیثة سلطنت را برکند و بعد از آن هم در نبرد با اهریمن ارتجاع مذهبی تا بدانجا پیش رفت که یکصد و بیست هزارش فدا شد اما با ادامة بی دریغ راه برسوگند پایداری خود پای فشرد. نسلی که در جریان قتلعام سال67 یکباره 30هزارش را بهدار آویختند اما تمام نشد. بازهم شکفت. و بازهم دوباره آغاز شد. در قلبها و حافظههای خونین جای گرفت. پرچم شد و برای همیشه بهاهتزار درآمد.
نسلی که هفت سال تمام زندان کشید و نام اصلی اش که مصطفی کاشانی بود را بهدژخیمان نگفت و زمانی که بهدار آویخته شد نام خود را «علی صادقی» اعلام کرد. میخواهید او را بشناسید؟ گزارش آخرین صحنة جاودانگیاش را زبان همسلولیاش بخوانیم: «ناگهان لحظهای که هیچکس نمیخواست، فرارسید و درحالیکه علی مشغول صحبت در نشست بود، در سلول را کوبیدند و پاسداری صدا کرد: ”علی صادقی“ علی بهسرعت از جایش بلند شد و گفت: ”منم“. دژخیم گفت: ”آمادهشو باید بروی!“ علی با عجله لباسهایش را عوض کرد، لباس نوتر و تمیزتری پوشید، ساعتش را بهیکی از بچهها داد و با تکتک بچهها روبوسی و خداحافظی کرد. با شوق و ذوق، چنانکه گویی بهسفری زیبا و پرجاذبهمیرود، همه را در آغوش میگرفت. بهمحض اینکه علی بیرون رفت، سکوت سنگینی سلول را فراگرفت. شاید همه بهاین جملة علی فکر میکردند که: ”این تازه اول کار است، دژخیم ازاین اعدامها زیان خواهد کرد“».
چگونه فراموش کنم او را ؟
او را که در دستهایش
باغهای سبز پاکیزگی روییده بود
و با هرگامش
هیبت کاخی فرو میریخت.
و آن لحظه که پیراهنش پرا ز مهتابها شد
لبخندش قدحی بود
پر از گل سوری.
این نسل نامهای گوناگونی دارد. اما همة آنها تا بن استخوان بهحرف حنیف معتقدند که «این راه بیرهرو نمیماند». و همهشان بهتوصیة او هنگام که میخواهند برتیرک دار بوسه زنند بهدیگران توصیه میکنند: «سرتان را بالا بگیرید».
نام او را میخواهید؟در فراز و نشیب های زمانه، هیچ کس همة نامهای او را نمیداند. اما از برخی ردهایی داریم. محمدرضا شهیرافتخار یکی از آنها است که درست در ساعت سه و نیم بعداز ظهر 12مرداد67 وقتی که برای بهدار آویختن صدایش میکنند میگوید: «"خوب، انقلاب خون میخواهد، پس خونش با ما"». او همچون خواهر مجاهدش اعظم طاقدره از یک نسل و یک بنیاد است. مگر اعظم هم وقتی در جریان قتلعام سال67 قرار گرفت نگفت: «تصفیة زندانیان است، همه را میکشند. پایداری مجاهدین دربرابر آخوندهای غدار بهبهای خون میسر است و ما باید با خون خود این بها را بپردازیم» این نسل اهل «بها» است. و اگر اعظم در اول شهریور همان سال بهدار آویخته شد فرق چندانی با معصومه برازنده ندارد که وقتی او را برای بهدار آویختن بهمیدان عمومی شهر گچساران میبرند: «دیگر هیچجای بدنش سالم نمانده بود. پشت و کمرش سراسر از آثار ضربات کابل مجروح بود. دیگر قادر نبود روی پاهایش راه برود و با کمک دستهایش خود را اینسو و آنسو میکشاند». اگر معصومه در گچساران چنین وضعی داشت، برادر مجاهدش بهمن شاکری نیز در ارومیه، پس از دو سال زندان اضافی کشیدن، این چنین بهاو میپیوندد: «بهمن را با عدة کثیری از زندانیان بهتپههای پادگان مالک اشتر سپاه نزدیک دریاچة ارومیه برده و با چوب و چماق و سیخ بهجانشان افتادند. بهقدری آنها را وحشیانه زده بودند که روستاییان اطراف صدای فریادهایشان را شنیده و بهسر تپههای اطراف آمده بودند». راستی او با محمدحسین رمضانی چه فرقی دارد؟ دانشآموز 17سالة اسلامآبادی بعد از عملیات فروغ جاویدان دستگیر میشود. پس از دو ماه بهخانوادهاش خبر اعدام او را میدهند. از آنها میخواهند تا بروند و جسد را تحویل بگیرند. بیآن که اجازة برگزاری مجلس یادبودی برایش را داشته باشند. اما...«اما هنگام دفن، وقتی روی جسد را باز کردند، متوجه شدند پاسداران صورت محمدحسین را با رگبار گلوله آنچنان متلاشی کردهاند که چهرهاش قابل تشخیص نیست». البته از نظر پاسداران مهم نیست که پدر و مادر داغدیدة او قبول نمیکنند که جسد مزبور جسد فرزند آنهاست. قاتلان سوگند میخورند که: «ما خودمان او را اعدام کردهایم» و این تنها موردی است که بایستی سوگند پاسداران را قبول کرد. اما در ضمن قاتلان هم باید بدانند این نسل نه در نبرد که در وهلة اول در انتخابش آن چنان مصمم است که مرگ را بهسخره میگیرد. و مانند جسومه حیدری در ایلام چند دقیقه قبل از شهادت فرزند خردسالش را شیر میدهد و با سر افراشته بهمیدان تیرباران میشتابد. زن گورکنی که او را شسته و مثلاً برای دفن آماده کرده آثار این شیر را برروی پیراهن جسومه دیده است. باورتان میشود؟ این همه شقاوت را نمیگویم، استواری در انتخاب و آرمان را میگویم. اما نام دیگر جسومه همان زهرا فلاحتی است. شرح وداع او از زبان یکی از یارانش خواندنی است: «5مرداد67 ساعت12 شب زهرا در کتابخانة بند با یکی از خواهران مشغول صحبت بود. بلندگوی بند بهصدا درآمد و اسم او را خواند. سهبار پشتسر هم: ”زهرا فلاحتی جهت بازجویی با چشمبند بهدفتر مراجعه کند”. همه بههم خیره شدند. عدهای بهسمت اتاق زهرا رفتند. او با آرامش مانتویش را پوشید. لبخند برلب چادرش را بهسر کرد و راه افتاد. بچهها همه جمع شده بودند و سعی میکردند با زهرا خداحافظی کنند. .... دل همة بچهها میلرزید. بغض کرده بودند و نمیخواستند باور کنند که دیگر زهرا را نخواهند دید. از پشت بلندگو مجدداً او را صدا کردند. ولی بچهها گوش نمیدادند. دختر کوچک یکی از خواهران با ما در بند بود که بهزهرا خیلی علاقه داشت. از زیر دست و پای بچهها خودش را بهزهرا رساند و معصومانه گفت: ”خالهجون کجا میری؟“. طفل معصوم ترسیده بود و بهشدت گریه میکرد. زهرا با محبت او را در آغوش کشید، بوسید و از او خواست که دختر خوبی باشد و مادرش را اذیت نکند. بعد هم قول داد که بهزودی بازگردد. یکی از زنان پاسدار بدون این که جرأت کند بهداخل بند بیاید، از پشت در دوباره او را صدا کرد. زهرا را تا دم در بند بدرقه کردیم. دم در زهرا ایستاد. لحظهای همة بچهها را نگاه کرد و با استواری یککوه رفت. چنددقیقه بعد صدای بلندگو بلند شد: «سهیلا محمدرحیمی، هما رادمنش…».
زهرا، یا سهیلا، یا هما. فرقی نمیکند. شما میتوانید این بار او را کس دیگری بنامید. او زنی است از دو پا فلج که بهسختی راه میرود. اما از همان سال 61 که دستگیر شده است انتخابی بدون اما و اگر داشته است. نامش را طیبهخسروآبادی نوشتهاند. همان کسی که در قتلعام گفت: «من انتخابم را کردهام. غیر از جایی که مجاهدین باشند برایم جهنم است». و یا شیری است بهنام زهرا خسروی که در آخرین تماسش با مورس بهسلولهای دیگر خبر میدهد: ««بچهها بیستدقیقه برای نوشتن وصیتنامه بهمن وقت دادهاند، میخواهند اعدامم کنند. سلام مرا بهمسعود و مریم برسانید». او نسرین رجبی است یا فرح اسلامی یا مرضیه رحمتی یا حکیمه ریزوندی. فرقی نمیکند. رد اجساد آنها را برروی تپهای خارج از صالح آباد ایلام میدهند. و علیرضا اسلامی برادر فرح که در سالهای بعد بهفرح پیوست مینویسد: «براساس گفتة آنها قبر شماره6 متعلق بهفرح بود. همراه پدرم با دونفر دیگر بهآنجا رفتیم. در گودالی بهطول 10متر اجساد چندین نفر را روی هم ریخته بودند. بهطوری که پای یکشهید روی سر شهید دیگر قرار داشت. در این گودال مجاهدین شهید حکیمه ریزوندی، نسرین رجبی، فرح اسلامی، مرضیه رحمتی، جسومه حیدریزاده، نبی مروتی و نصراله بختیاری دفن شده بودند». همگی را بعد از تجاوز بهرگبار بستهاند. و این همان چیزی است که معادلة زندگی و مرگ را تغییر میدهد. انسان را از سردرگمی، و عمری بهعبث دنبال این دویدن یا از آن یکی فرار کردن، رها میکند. و رهایی، شجاعت میآفریند. بنابراین تلاش برای ترسانیدن نسلی که مرگ را بهسخره گرفته بلاهت است. انسانی که هیولای مرگ را که با شقاوت تمام در یک قدمیاش بهکمین نشسته بهتمسخر میگیرد از «کمیسیون مرگ» خمینی هم نمیترسد. و مثل زهرا بیژنیار بعد از بازگشت از نزد آنان شکلکشان را در میآورد و تا آخرین روز زندگی ترانه میخواند. زهرا را برادرانی بسیار بود، همچون خودش شاد و شاداب و شجاع. یکی از آنها محسن محمد باقر نام داشت محسن از دو پا فلج بود و با عصا راه میرفت. او در یکی از همان روزهای قتلعام میگوید: «من حساب همهچیز را کردهام. اگر خواستند مرا دار بزنند اول یکبار پشتک میزنم و بعد با عصایم میکوبم توی سر ”جواد ششانگشتی“ (پاسدار شقی زندان) بعد میروم بالای دار...». حسین فیضآبادی برخوردی تکان دهندهتر دارد. آخرین همسلولش نوشته است: «حسین را قبل از اعدام بهسلول ما آوردند. مدتها در سلول انفرادی بود و ریشش حسابی بلند شده بود. از ماجرای قتلعام و اعدامها بیخبر بود و وقتی بهاو گفتیم که فردا میخواهند اعدامت کنند. خندید و گفت: ”باید فکری برای ریشم بکنم. اگر اعدام شوم با این ریش توی آن دنیا چه جوابی بدهم؟ تا بتوانم ثابت کنم که آخوند نبودهام میبرندم بهقعر جهنم“. آنوقت با اصرار از ما خواست که بهترتیبی ریشش را بزنیم. بالاخره خودش پیشنهاد کرد که با ناخنگیر ریشش را بزنیم، اما نگذاشت سبیلش را بزنیم و گفت میخواهد مثل ”موسی“ سبیل داشته باشد. صبح روز بعد که ناصریان (آخوند مغیثهای، رئیس زندان گوهردشت) برای بردن او آمد وقتی قیافة حسین را دید از شدت تعجب و عصبانیت فریاد کشید و او را برد».
دراین طول وعرض بیارتفاع، این ساحل بارانی
ای فرو افتادة بلند
ماسههای زیر پا
حافظة صخره و موجاند.
بهاین ترتیب هرشهید نه تنها در دیروز که امروز و فردا شناور است. زمان را در مینوردد و بر آن جاودانه پیروز میشود. بیشک شهیدان را نباید در ردیف مردگان پنداشت، پس حضور هرشهید دائمی است و حیطه و زمان ممنوعی برای خود نمیشناسد. با شهید میتوانید بهپارک بروید. سیگاری چاق کنید و گپی بزنید. با شهید میتوانید ساعتها در سکوت و تنهایی قدم بزنید. با شهید میتوانید در میدان نبرد حاضر شوید و اطمینان داشته باشید که خنجر خیانتی شما را از پشت هدف قرار نمیدهد. میتوانید روی نیروی جنگندگی شهید حساب کنید میتوانید روی نیروی برتر اخلاقی او حساب کنید. میتوانید روی «فرهنگی» که ساخته است حساب کنید و میتوانید روی تمامیت راهی که رفتهاید حساب کنید. او گواهی میدهد. با یادش، با خاکش و مزارش. با پیراهن بهیادگاری ماندهاش. با تک بهتک اعضایش. بی جهت نیست که دشمن حتی تحمل برپایی یک مراسم را برای او ندارد. بی دلیل نیست که سنگ مزارش را حتی پس از سالهای سال با پتک میشکند. بهراستی که او زنده است. زندهای که دیگر دشمن نمیتواند شکنجهاش کند. نمیتواند اعدامش کند. نمیتواند زندانش کند. او رها شده و بهجاودانگی رسیده است. نه بهاین دلیل که موجودی آسمانی و بی عیب و نقص بوده است. درست برعکس. بهاین دلیل که با وجود همة این ضعفهای بشری توانسته است در لحظة موعود انتخابش را بکند. بهتعبیر دیگر این ضعفها نتوانستهاند او را درهم بشکنند. او بوده که با انتخاب «مرگ» بهتوانایی انسان برای پاره کردن زنجیرهای اسارت گواهی داده است
بنابراین شما، یعنی ما، در هرکجا که ایستادهایم میتوانیم از شهید کمک بگیریم. همراه ماست. با ماست و تضمین راه ما است. با خاطراتی که از او داریم. با عکس هایی که از داریم و در آلبوم خود مخفی کردهایم. با بگو و مگوهایی که با او داشتهایم. او حتی با ضعفهایش گواهی میدهد. گواهی میدهد تا ما یادمان بماند و علیه فراموشی برخیزیم. علیه زوال، علیه گم گشتگی و منجمد شدن در یخبندانی بهوسعت تاریخ. علیه مسخ واژه و «ارزش غایی کلمات». کسی که در آرمان خود زنده شود بهجاودانگی رسیده است. نه مهابت مرگ او را مقهور کرده و نه کششهای اعتیادی ابلهانه که روزمره تکرار میشود و ما فقط قربانیان آن هستیم. شهید قوس نفوذناپذیر«دائرهالسوء» را در هم شکسته و در ابدیتی بیمنتها بهپرواز درآمده است. طائر قدسی است یا مرغ باغ ملکوت؟ هرچه هست پرندة آسمانهای دور است. آسمانهای بیسقف.
چراغ برای تاریکی ست.
آنجا که ایستادهای
روز است.
بینیاز
از چراغ،
تو را میبینم.
تشویش حباب
برای کندن از جزیرة کف.