جمشید پیمان: آن که فانوس کُشد خانه کُند ظلمانی

از چه با اهل دغا باده زدی پنهانی
عهد بشکستی و رفتی،به کجا؟ می دانی؟

از برای چه زنی باده ی ما جای دگر
واز برای که کنی پیر مغان قربانی؟

به چه امّید بریدی رفیقان قدیم
وانهادی عمل از بهر سخن درمانی؟

ناله ی یوسف در بند  تو را شادان کرد
از که آموخته ای رسم و ره اخوانی !؟

آن همه شور و شرر در تو فرو مُرد چرا
چه کسی کرد تو را در هَوَسَت زندانی

به هواهای عفن دل ز چه رو خوش کردی
دل چرا کندی از آن مرتبه ی روحانی

دل بریدی ز رفیقان و شدی سرگردان  
مانده ای جا به بیابان پُر از ویرانی

باورم نیست که پیمانه و پیمان شکنی
باورم نیست ز تو این همه بی برهانی

باورت گشته که خود تاخته ای در میدان
خود ندانی که چه سان ملعبه ی شیطانی

با ضعیفی که به سرعت شکند همراهی
با لئیمان تهی از شفقت همخوانی

خود از آن اوج در این قعر فرو غلتیدی
تخم بد کاشته ای، غیر بدی نستانی

آن که پیمان شکند ننگ خَرَد در بازار
وآن که فانوس کُشد خانه کّند ظلمانی