شرایط خاصی داشتم. نمیتوانستیم بچههایی را که اعدامشده بودند فراموش کنیم. با هر سوژهای اسم آنها به میان میآمد و پشتبندش یک دنیا خاطره که از آنها برای ما بهجامانده بود. من هم از این قاعده مستثنی نبودم. در دست کتاب عربی داشتم اما در ذهن در عالم دیگری بودم. سعی میکردم این چند سالی را که در زندان بودم مرور کنم و خاطراتی را که از بچهها در ذهن داشتم به یاد آورم .ح ج همیشه میگفت رضا اینجا نیستی میگفتم نه هستم. او که من را خوب میشناخت با خنده میگفت: خالی نبند، نیستی، بابا یککمی هم با ما باش.از حالت چهرهات معلوم است که نیستی بعضی. وقتها خندانی و بعضی وقتها هم اخمو. راست میگفت در ذهنم هر وقت به قسمت شیرین خاطرت میرسیدم خودبهخود میخندیدم و هر وقت هم که به یاد خاطرت تلخ میافتادم حالت چهرهام عوض میشد و تو هم میرفتم. بهحساب اینکه دارم عربی مینویسم سعی میکردم مطالبی را که از بچهها در ذهن داشتم روی کاغذ پیاده کنم تا مبادا فراموش کنم. عجب دنیای غریبی است یک روزی ما باهم بودیم و سعی میکردیم مطالب و دانستههای تئوریکی را که از سازمان به مناسبتهای مختلف به یادداشتیم برای هم بازگو کنیم و آنها را به هم منتقل کنیم. اما حالا دارم حرفهای خود آنها را برای خودم بازگو میکنم تا بتوانم از آنها الگوبرداری کنم. اصلاً باورم نمیشود. آخر مگر میشود ظرف چند هفته همهچیز به این سرعت متحول شده باشد. حالت فردی را داشتم که تیر خرده یا یکی از استخوانهایش شکسته است. در ابتدا بدنم گرم بود و درد را حس نمیکردم اما حالا که سرد شده تازه دارم کمکم درد را حس میکنم و میفهمم که این دجالان آدم کش چه کردهاند. اما باید اعتراف کنم که تحمل کشیدن این درد را نداشتم. حتی بدنم هم واکنش خیلی شدیدی نشان داده بود. تکرر ادرار شدید، بالا رفتن ضربان قلب، پریدن گوشه چشم و لب و خیلی چیزهایی دیگر.هر چی به ماهیت خمینی و جنایتی که مرتکب شده بود بیشتر فکر میکردم بیشتر به حقانیت مواضع سازمان در قبال خمینی پی میبردم. بله خمینی موجودی است ضد بشر و ضد خلق که حرث و نسل میهن و مردم ما را به نابودی کشانده است. با یکی از بچههای گروه فرقان ا. م. که دوست خوبی هم برای من بود صحبت میکردم یکبار برگشت به من گفت رضا اگر قضیه اعدامهای دستهجمعی صحت داشته باشد مفهومش این است که همه ما نسبت به رژیم اشتباه فکر میکردیم و این تنها مجاهدین بودند که خمینی را خوب شناخته بودند. یکبار جرأت کردم و برای رفتن به بهداری زندان اسم دادم. دکتری که برای معاینه ما آورده بودند از کادرهای زندان نبود بار اول بود که او را میدیدم. البته به او اعتمادی نداشتم و فقط شرایط جسمانی خودم و مشکلاتی را که در سطور بالا نام بردم برای او توضیح دادم. من را معاینه کرد و سپس گفت اما من علائم بالینی خاصی که نشانگر این بیماریها در شما باشد نمیبینم. بعد پرسید شرایط روحی و محیطی که دران زندگی میکنی چگونه است؟ نمیدانستم چی باید بگویم. خیلی خلاصه و سربسته یکچیزهایی به او گفتم. ظاهراً کنجکاو شده بود که بیشتر بداند همینجوری سؤال میکرد. احساس کردم زیاد تو باغ نیست و با سایر پرسنلی که در زندان برخورد داشتم متفاوت است. دل را زدم به دریا و به خودم گفتم بادا باد هر چی میخواهد بشود بگذار بشود من هم همه آنچه را که بر ما گذشته بود برای ا و تعریف کردم. همینجوری تو چشمهای من نگاه میکرد، دقیقاً مثل کسی که دارد فیلم وحشتناکی را نگاه میکند و در عین اینکه خیلی ترسیده اما خیلی هم مشتاق است که بفهمد لحظه بعد چه اتفاقی میافتد. وقتی حرفهای من تمام شد، خودکارش را گذاشت رویی میز و بلند شد، کمی فکر کرد و تو چشمها یم نگاه کرد و گفت بابا خوب طاقتی داری، من که اگر جایی تو بودم الان صد تا کفن هم پاره کرده بودم. با حرفهایی که زد اعتمادم به او بیشتر شد و بقیه داستان را برای او تعریف کردم. فکر میکردم شاید اینجوری میتوانم اخبار قتلعامها را به بیرون از زندان منتقل کنم و تنها ریسکی که وجود داشت این بود که خود من زیر فشار مضاعف بروم که این هم تنها مطلبی بود که دران شرایط برایم مهم نبود.احساس میکردم اینجوری میتوانم ذرهای از مسئولیتی را که بر دوش دارم ادا کنم. در پایآنهم برای من آرزوی موفقیت کرد و مقداری دارو مثل آمی تریپتلین ۲۵ و اگزازپام به من داد. هرروز وضع جسمیم نسبت بهروز قبل خرابتر میشد خیلی وزن کم کرده بودم و بچهها سربهسرم میگذاشتند و میگفتند رضا یکوقت نمیری. ح ج خیلی مواظبم بود و علی لطیف که بیماری معده داشت و غذای مخصوص بیماران معدهای میگرفت غذای خودش را با من نصف میکرد و آقای امیر انتظام که علاوه بر خرید صنفی مشترک با ما جداگانه نیز خرید میکرد هر صبح که آبمیوه میگرفت یک لیوآنهم به من میداد. در مقطع اعدامها وضع غذا خیلی خوب بود البته نه به خاطر اینکه زندانبان دلش برای ما سوخته بود بلکه به خاطر اینکه آنها هنوز جیره غذایی را بر اساس آمار قبلی میدادند و وقت پرداختن به این امور را نداشتند اما کمکم وضعیت غذا برگشت به همان حالت قبلی و روزبهروز هم بدتر میشد و کار بهجای رسید بود که اواخر سال ۶۹ و ۷۰ آنها جیره غذایی را به بدترین و کمترین حالت ممکن رسانده بودند و در کمال بیشرمی مسئول فروشگاه زندان میآمد و سفارش مواد غذایی خشک مثل گوشت خام، نخود ولوبیا، فلفل و زردچوبه و از این قبیل مواد میگرفت و ۲ تا چراغ خوراکپزی هم به بند داده بودند که خودمان غذای خودمان را تهیه میکردیم. در تمامی این مهرومومها زندانبانها خصوصاً افرادی نظیر لاجوردی و حاج داوود رحمان خیلی سعی میکردند با جیره غذایی زندانیان بازی کنند. حتما فکر میکردند ما هم مثل آنها در بند غرایز حیوانی هستیم. وقتی داوود رحمانی به قول خودش به زبالهدانی تاریخ سپرده شد، و فردی به نام میثم بهجای او بر سرکار آمد، یک روز آمدند به هر اتاقی دو قوطی بزرگ مربای ارتشی و مقداری کره و حلواارده فاسد دادند و گفتند که اینها جیره شما بوده که حاج داوود میخواسته بالا بکشد و در بازار آزاد بفروشد. هر چه باشد آنها وابسته به کمیته بهاصطلاح امداد امام بودند و دست در دست افرادی نظیر عسگراولادی و شفیق و امثالهم داشتند و انتظاری هم جز این نمیرفت.
مناسبات صنفی بند
همانطوری که قبلاً گفتم با اعدام بچهها به روابط ما در زندان ضربه کیفی وارد شده بود و ما نمیتوانستم روابط خودمان را مثل سابق بازسازی کنیم و به همان کیفیت قبلی ارتقاء دهیم. روابط ما قبلاً هم چند بار ضربه خرده بود. اما آن ضربات نتوانسته بود روابط زندان را از هم بپاشاند. آنها افراد کیفی را شناسایی میکردند و با جابهجا کردن آنها سعی میکردند در مسیر ما سنگاندازی کنند اما خودشآنهم خوب آگاه بودند که صرف جابهجایی فیزیکی افراد و از بندی به بند دیگر بردن خللی در روابط ما ایجاد نمیکند. اما این دفعه داستان فرق میکرد. شرایط بعد از کشتار زندانیان اجازه برخورداری از روابطی همچون آنچه را که قبلاً داشتیم به ما نمیداد. فضا امنیتی و خیلی حساس بود و در صد خطر به دلایل مختلف بالا رفته بود. از طرف دیگر بافت جدیدی هم که در بند تشکیلشده بود کاملاً ناهمگون بود و دارای نقطه نظرات یکدستی نبود. به همین دلیل میبایستی به حداقل ممکن تن دهیم. اما خوشبختانه توانستیم تشکیلات صنفی خودمان را بازسازی کنیم و برای کارهایی مختلفی که در بند داشتم همچون گذشته، یک فرد مسئول تعیین کنیم که زندانبآنهم حساسیت زیادی روی آن نداشت. آنها هم یاد گرفته بودند که اینطوری برای آنها هم بهتر است و کارشان سادهتر میشود. البته خیلی حواسشون را جمع کرده بودند که از دل این روابط صنفی چیز دیگری بیرون نیاید و به همین دلیل در تلاش بودند که تحمیلاتی را بر ما اعمال نمایند. مثلا در همان بند ۳ که بودیم فردی به نام احمد از میان هواداران سازمان اکثریت را انتخاب کردند و او را بهعنوان مسئول بند به ما معرفی و تحمیل کردند. در ابتدا مسئول بند جدید فراموش کرده بود که خودش هم زندانی است و گاهاً سعی میکرد برای خوشخدمتی هم که شده پا جای پای پاسدارها بگذارد، ولی خیلی زود فهمید که از این خبرها نیست و تنها کسانی که به حرفهای او گوش میکردند همان چند نفر اکثریتی بودند که در بند حضور داشتند. ما از بین خودمان فردی را بهعنوان معاون بند برگزیدیم که مورد تائید همه زندانیان با گرایشات سیاسی مختلف بود و تمام امور صنفی داخل بند را با او هماهنگ میکردیم . تنها وظیفه مسئول بند همکاری با پاسدار کشیک جهت گرفتن آمار شبانه از نفرات بند شده بود و بس.
کشش و توان مبارزه
یکی از این روزها بود که ع. م. د. را به بند ۳ نزد ما آوردند. من با او از سال ۶۰ تا اواسط سال ۶۳ در بند ۴ واحد یک قزلحصار همبندی و چند ماهی هم در سلول ۲۰ با او بودم. از بچههای خیلی خوب و باانگیزه زندان بود . من و او روابط بسیار نزدیکی باهم داشتیم و خیلی از مسائلی که در اتاق اتفاق میافتاد با کمک هم و در کادر تشکیلات بند حلوفصل میکردیم. او حکم اَبَد داشت و بعد از گذشت ۵ سال مشمول عفو گردید و آزاد شد. آخرین بار قبل از آزادی او را سال ۶۵ در سالن ۳ آموزشگاه دیدم. حالا نمیدانم اینجا چکار میکند. حضور او در زندان آنهم در این اوضاعواحوال خیلی جای تعجب داشت. به خودم گفتم شاید جزو بچههایی است که در مقطع اعدامها از بیرون به داخل زندان صدا زده بودند، اما این تفکر درست نبود چون او را اعدام نکرده بودند و زنده بود. چندنفری که از بند ۴ قزلحصار باهم بودیم آمدند و به من گفتند که ع. آمده و او را به اتاق ۴ بردند با دیدن او از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم. بههرحال از دیدن یک دوست قدیمی خیلی خوشحال شدم. نزد او رفته و با همان دیدی که قبلاً نسبت به او داشتم با او دیدهبوسی کردم. خیلی ناراحت و مضطرب بود و حالت خاصی را در رفتارش مشاهده کردم. احساس خوبی نداشتم. سعی کردم خودم را نگاهدارم و سؤالی نکنم. در زندان یاد گرفته بودم زیاد سؤال نکنم. صبر کردم تا خودش حرف بزند. فقط پرسیدم اینجا چکار میکنی تو که آزادشده بودی. اینجوری که تعریف میکرد ظاهراً رفته بود زاهدان برای خرید لوازمخانگی که در آن جا نیروهای اطلاعاتی به او مشکوک میشوند و او را دستگیر میکنند. تقریباً یک ماهی او را در مرکز اطلاعات زاهدان بازجویی میکنند و بعد به زندان اوین منتقل میکنند. از قرار معلوم شکشان نسبت به او برطرف شده بود و قول آزادی به او داده بودند. حالت و رفتار وی نسبت به قبل کاملاً عوضشده بود. فردای آن روز سر صحبت را با او باز کردم. از حرفهایی که میزد پی بردم همان آدم قبلی نیست و ظاهراً ماهیت عوض کرده بود؛ اما باز مطمئن نبودم. به خودم گفتم شاید به خاطر شرایط جدید باشد و تا حدودی به او حق میدادم، ولی به بچهها ندا دادم که مواظب باشند. یکی از بچهها م.م. که او نیز مانند من وی را از قبل میشناخت چندساعتی را با او صحبت کرد و بعد از صحبت به این نتیجه رسید که طرف بریده و به من هم گفت که از او پرهیز کنم. اما باز من مطمئن نبودم. سعی کردم تستش کنم. سراغ بچههایی را که اعدامشده بودند میگرفت و از موضع منفی که نسبت به آنها میگرفت، خیلی ناراحت شدم. کمکم آوازه او در بند پیچید و مورد بایکوت نسبی بچهها قرار گرفت. با شناختی که از او داشتم نمیتوانستم بهراحتی نسبت به او قضاوت کنم. برای شناخت دقیق او و برطرف کردن هرگونه شک و شبهه ایی راجع به سازمان از او سؤال کردم. در پاسخ دیدم به رهبری سازمان یعنی برادر مسعود و خواهر مریم دشنام و ناسزا میگوید. مسعود و مریم برای ما اولین خط سرخ بودند و در این رابطه هیچگونه شوخی ایی با کسی نداشتیم و هر کس در هر موقعیتی که قرار داشت حرمت رهبری را تمام و کمال مراعات میکرد. با شنیدن مواضعی که نسبت به رهبری داشت او را در صف رژیم دیدم و مورد نفرتم قرار گرفت.
انسان عجب موجود پیچیدهای است یک روز میتواند در اوج قله شرف و افتخار باشد و روز دیگر در اوج حضیض و ذلت. خیلی برای این دوست و همرزم قدیمی افسوس میخوردم. خودم کم داشتم اینیکی هم اضافهشده بود. از اینکه میدیدم ارتجاع آدمکش موفق شده روح او را اعدام کند خیلی متأسف شدم اما یک نکته بود که به من یارای تحمل میداد و آن اینکه برای مبارزه باید بها پرداخت و در این مسیر هر کس سقفی دارد. طی سالهای متمادی در زندان این قانونمندی بهوضوح خودش را نشان داده بود و ع. اولین موردی نبود که من با آن روبرو میشدم. داستان طالوت و جالوت قران را در ذهنم مرور کردم. این داستان به کسانی اشاره میکند که کشش مبارزه ندارند و در گردنهها فرومیریزند.
همانطوری که در خاطرات سال 1362 نقل کردهام، سال 1362 که بازار توابها داغ بود مجاهد شهید جمشید شریعت* با تفسیر آیات مربوط به این داستان رهنمودهای عملی آن را به من آموزش داده بود. جمشید متولد بغداد با شماره شناسنامه یک و فارغالتحصیل رشته علوم سیاسی از مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی تهران بود. زمانی که او متولد شد پدرش از اعضای کارکنان سفارت ایران در عراق بود که به همراه خانواده خود در بغداد زندگی میگردند. سال 1363 در حالیکه جمشید در زندان بسر میبرد پدر خود را از دست داد. در این رابطه او نامهایی برای خانوادهاش نوشت و به بیرون از زندان فرستاد. متن بسیار زیبای این نامه تا مدتها بین فامیل و آشنایان دستبهدست میچرخید و همه را متأثر میکرد.
داستان طالوت و جالوت
پس از درگذشت موسی وهارون، قوم بنی اسرائیل نشیب و فرازهای بسیاری دیدند و در مقطعی دشمنان بر آنها غلبه کردند و آنها را از خانه و کاشانه شان بیرون راندند و فرزندانشان را به اسیری گرفتند. در این هنگام خداوند پیامبری بر آنها فرستاد. آنها که از این ذلت و در بدری خسته شده بودند، از وی خواستند که آنها را سروسامان دهد و برای آنها فرماندهی تعیین کند که تحت فرمان او با دشمنان خود بجنگند. آن پیامبر که از سستی این گروه آگاه بود به آنها گفت: آیا شما بهراستی این آمادگی را دارید؟ و اگر من کسی را به فرماندهی برگزینم شما واقعاً تحت فرمان او و به دستور او مردانه جنگ خواهید کرد؟ آنها به پیامبر خود قول دادند که شجاعانه بجنگند و گفتند: چگونه تن به جنگ ندهیم در حالی به ما ظلم شده و از خانه و کاشانه خود راندهشدهایم؟ پیامبرشان برای آنها فرماندهی انتخاب نمود که نام او طالوت بود. طالوت چوپان فقیری بود که از هیچ شهرت و معروفیتی برخوردار نبود ولی شخص بسیار خردمند و هوشیاری بود و ازلحاظ جسمی و کاردانی بر دیگران برتری داشت. آنها بهانه آوردند: طالوت قدرت مالی ندارد و ما از او برای فرماندهی شایستهتریم. پیامبر گفت: او صلاحیت دارد و یک نشانه برای شایستگیاش این است که بهزودی «تابوت عهد» یا همان صندوق مقدسی را که یادگارهای موسی و هارون را دارد و مایه آرامش شماست، به شما بازپس می گرداند. این تابوت را دشمنان بنی اسرائیل از آنها گرفته بودند. همانگونه که پیامبر گفته بود، طالوت صندوق عهد را به آنها برگردانید و آنها فرماندهی او را قبول کردند. طالوت آنها را سازماندهی کرد و با سپاه خود بهسوی دشمن حرکت کرد در بین راه سپاهیان تشنه شدند طالوت به آنها گفت: بهزودی به نهر آبی خواهیم رسید ولی شما حق ندارید بیش از یکمشت از آن آب بخورید. او بدین گونه می خواست قدرت اراده آنها را آزمایش کند. وقتی به آن نهر آب رسیدند جز اندکی از آنها، همگی از آن آب سیر خوردند و بدین گونه ضعف اراده خود را نشان دادند. طالوت آن اکثریتی را که از فرمان او سرپیچی کرده بودند رها کرد و با گروه اندکی به راه خود ادامه داد. وقتی آنها با سپاه عظیم دشمن روبرو شدند، بعضی از آنها به طالوت گفتند: ما قدرت رویارویی با این سپاه را نداریم ولی بعضی از آنها گفتند: با همین تعداد اندک با آنها می جنگیم. فرماندهی سپاه دشمن را شخصی به نام «جالوت» بر عهده داشت. او میان دو لشگر آمد و مبارز طلبید. جوانی به نام «داود» در لشگر طالوت بود او با فلاخنی که در دست داشت، جالوت را هدف قرارداد و سنگی به پیشانی او زد، جالوت درجا کشته شد و کشته شدن او رعب و وحشت فراوانی میان سپاهیان او به وجود آورد و آن لشگر شکست خورد و بنی اسرائیل پیروز شدند. (آیات 246- 247 بقره) درسهای ظریف این داستان هنوز هم تازگی دارد.
در مبارزه هر کس یک توانی دارد و تا یکجایی میکشد. به قول امام علی آنهایی که سنگینبار حرکت میکنند و نمیتوانند خودشان را با سختیهای مبارزه وفق دهند درخطر سقوط قرار میگیرند و به قول امروزیها از حرکت تکاملی جا میمانند. این یک حقیقت است تنها کسانی میتوانند رودروی هیولا بایستند که از همه منافع خود بگذرند و برای آزادی مردمشان از همهچیز خود بگذرند و به تمام خود را فدا کنند. در بستر مبارزه تنها به کسانی میتوان اعتماد کرد که آزمایش خود را با گذر از یک پروسه خونین و انقلابی، آنهم در سختترین شرایط و بهدوراز هرگونه شعر و شعار پس داده باشند، و تمامی خصلتهای ارتجاعی را از خودشان زدوده باشند.
ع.م.د.چند روزی پیش ما بود تا اینکه با کلیه وسایل او را صدا کردند، او را چند روزی به انفرادی آسایشگاه برده بودن و بعد هم از همانجا آزاد کردند.
فروتن، رئیس جدید زندان
فکر میکنم اوایل آبان ماه بود که یک روز فروتن سرزده به بند ما آمدورفت در آخرین اتاق بند نشست. ما اطلاع چندانی از تغییر و تحولات در سطح مسئولین زندان نداشتیم اما فقط میدانستیم که وزارت اطلاعات حاکم است و همه امور زندان را در دست گرفته است. ظاهراً بعد از رفتن مرتضوی، فروتن به سمت مسئولیت زندان انتخابشده بود. او بعد از مدت کوتاهی از زندان رفت و فرد دیگری جای او را گرفت و ما نفهمیدیم چرا آمد و چرا رفت. با آمدن فروتن به بند بچههایی که در حیاط بودند به بند برگشتند و همگی به سمت اتاق ۶ جایی که مسئول زندان جدید بود رفتند تا ببینند چه خبر شده است. او هم مانند سایر اسلافش شروع کرد به سر هم کردن یک سری خزعبلات و تهمتها علیه مجاهدین. بچهها با شنیدن حرفهای او بهتدریج از اتاق خارج شدند و جزء تعداد اندکی کسی در اتاق نماند. من توی اتاق نرفتم فقط چند لحظه پشت در ایستادم و گوش کردم ببینم چی می گوید بعدش هم برگشتم به اتاق خودم. مضمون اصلی حرفهاش این بود که منافقین فکر میکردند با این حمله(عملیات فروغ جاودان) میتوانند کشور را از دست ما بگیرند و بعدش هم مسعود رجوی میخواست بیاد از رادیو پیام بدهد، اما سربازان گمنام امام زمآنهمه آنها را قلعوقمع کردند و بحمدالله برای همیشه پرونده آنها را نزد امت حزبالله بستند. هنگامیکه وارد اتاق شدم آقای امیر انتظام داخل اتاق بود و از من پرسید این یارو چی میگوید. من هم داستان را تعریف کردم. امیر انتظام برگشت گفت اینکه تا چند مدت دیگر این رژیم سرنگون میشه شکی نیست اما اینکه کی میاد از رادیو پیام بده جای حرف دارد. از این حرف خوشم نیامد اما جوابی ندادم. ما در زندان با سایر جریانات سیاسی دیگر فقط حولوحوش مسائل صنفی مشترک وارد بحث میشدیم و بههیچوجه سر موضوعات سیاسی نمیرفتیم و خودمان را درگیر نمیکردیم. درواقع از هرگونه بحث روشنفکرانه پرهیز میکردیم و تا آنجایی که به یاد دارم با اطمینان میتوانم بگویم هیچگاه بهعنوان نیروی غالب و حاکم در زندان حقوق صنفی و غیر صنفی آنها را نقص نکردیم و در برخورد با حرکتهای ایذایی برخی از جریانات مخالف خود نهایت بردباری و صبوری نیز پیشه میکردیم.
خیمهشببازیهای وزارت اطلاعات و اولین موضعگیری ما پس از اتمام قتلعامها
ما در مقام بازماندگان از آن کشتار خونین برای رژیم به گوشت قربانی تبدیلشده بودیم. جبهه دشمن هرروز درصدد اجرای توطئه جدیدی بود. زندان عرصه تاختوتاز و عقدهگشایی مشتی عناصر ریزودرشت رژیم شده بود، آنهم علیه یک عده زندانی بیپناه و مظلوم که هیچ ابزاری برای دفاع از خود نداشتند. نهتنها حق شکوه و شکایت از ظلمی که بر ما روا رفت نداشتیم بلکه میبایستی آنچه را بگوییم که آنها دیکته میگردند و آنگونه عمل کنیم که آنها میخواست. هنوز صدای قهقهه مستانه شبپرستان در گوشم میپیچد که چگونه از زدن لگد آخر برای هم تعریف میکردند و با یادآوری آن جنایات ددمنشانه برای یکدیگر خود را همچون هیولای خونآشام ارضا میگردند. در همین رابطه در اواسط شهریورماه یک روز غروب اسامی تعدادی از بچههای هوادار مجاهدین را خواندند و گفتند برای رفتن به حسینیه زندان اوین آماده شوید. هیچکس نمیدانست که جریان چیست. دوباره موجی از اضطراب در بین زندانیان مجاهد به راه افتاد. آنها درصدد برآمده بودند تا با گرفتن مصاحبههای اجباری پردهای دیگر از این نمایش شوم را به اجرا درآورند و مراسم لهو و لعب خود را به غنا برسانند. بهاینترتیب هرروز مزدوری به نام سید مجید ضیائی در سمت دادیار وقت زندان اوین و از جلادان معروف و شناختهشده اسامی تعدادی را میخواند و جهت گرفتن مصاحبه با خود به حسینیه میبرد. روال خاصی وجود نداشت. افراد را از روی حروف الفبا صدا میگردند و محمد خاموشی و مجید قدوسی نیز عامل اجرای این نمایش بودند. در مصاحبه از بچهها خواسته میشد که ضمن معرفی خودشان سازمان را محکوم کنند. چه چیزعاید آنها میشد من نمیدانم. درواقع این خیمهشببازی آخوندی بیانگر ماهیت فوق فاشیستی و قرونوسطایی مشتی دیوانه روانی و لمپن بود که سعی در زجر دادن اسیران بیدفاع داشتند. من از علم روانشناسی و جامعهشناسی سررشته ایی ندارم، اما میخواهم به ذکر نمونه ایی از این برخوردهای بیمارگونه بپردازم تا آنهایی که به این علم آشنایی دارند اینگونه رفتارها را تجزیهوتحلیل کنند و بگویند چگونه میتوان به بررسی چنین اعمال سفاکانه ایی بر آمد و در کدامیک از تمدنهای بشری میتوان آن را گنجانید و آیا نمونههای تاریخی مشابهی برای آن میتوان یافت؟ من و امثال من انسانهای عاشقی بودیم که به خاطر نفی فقر و استثمار و ایجاد محیط گرم و دلنواز خانواده برای همه کودکان آواره ایران، این کشور فلاکتزده بپا خواستیم و به جریان خونبار مجاهدین گره خوردیم و از دنیای علوم طبیعی و ماوراء طبیعی و... شناختی نداریم و بار تئوریک بر گرده نمیکشیم. .بنا برین از کسانی سؤال میکنم که همچون من و ما دچار نقصان اندوختههای تئوریک نیستند، از آنهایی سؤال میکنم که در دکانهای دونبشی بنام نهضت آزادی، جنبش مسلمانان مبارز، ملیگرا و هزار کوفت و زهرمار دیگر همچون دریوزگانی به امر دادوستد و لاسیدن با آخوندهای دجال مشغولاند و دران لحظاتی که عاشقان و شیفتگان خلق را یکی پس از دیگری به دار میآویختند خناق مرگ گرفته بودند و دم برنمیآوردند. بعدازاینکه همه دنیا ازآنچه در زندانهای جمهوری اسلامی اتفاق افتاد، فریاد اعتراض سر دادند.
دارو دسته نهضت آزادی در پاسخ به خبرنگار BBC و سایر خبرنگاران خارجی دیگر در مورد قتل و عام زندانیان میگویند "از ملیگراها کسی اعدام نشده" و افاضاتی از قبیل ما خبر نداریم، ما نمیدانیم، ما ندیدیم و ...راست میگفتند آنها ندیدند چون لیاقت دیدن رقص عاشقان سربدار را نداشتند. اگر امثال کیانوری، طبری و عمویی در زندان و زیر شکنجه اعتقادات و گذشته خود را نفی کردند، یزدیها، نهضت آزادی چیها و سایرهمپالکی هایشان در گوشههای دنج و امن خانههای خود ماهیت خود را نفی کردند و خط بطلانی بر گذشته خود کشیدند. مگر در کتابهایتان ننوشته بودید برای پذیرش یک واقعیت نیازی به دیدن وقوع و تحقق آن واقعیت نیست. پس چه شد ؟وقتی نوبت به خمینی و جنایت او رسید، گفتههای خود را از یاد بردید. آهای مدعیانی که با سکوت خود در این جنایت ضد بشری همراه بودید ماورای تمامی شعارهای عوامپسندانه و دروغین خود آیا جوابی برای توجیه سکوت خود دارید؟ سرکار خانم اعظم طالقانی برای خاک پاشیدن بر کدامیک از جنایات این رژیم بیآبرو عصابهدست، هنهن زنان راهروهای کاخ ملل را در ژنو درمینوردیدید؟ آیا درصدد رساندن فریاد مظلومانه ایمان آورندگانی بودید که به درسهای قران پدرتان گوش فرا داده و برای نفی استثمار قیام کردند و در آن نسلکشی شقاوتآمیز قتلعام شدند یا در تلاش برای توجیه اعدام مشتی منافق که فریب شعارهای فریبنده فردی به نام طالقانی را خورده و به انحراف و گمراهی کشانده شده بودند؟
خدا لعنت کند آن امتی که شما را کشتند و خدا لعنت کند آنان را که از امرای ظلم و جور برای قتال با شما اطاعت کردند. من بهسوی خدا و بهسوی شما از آن ظالمان و شیعیان آنها و پیروان و دوستانشان بیزاری میجویم. پروردگارا تو لعنت فرست بر اوّل ظالمی که در حق محمد و پیروانش ظلم و ستم کرد. و آخرین ظالمی که از آن ظالم نخستین در ظلم تبعیّت کرد. پروردگارا تو بر جماعتی که علیه حسین به جنگ برخاستند لعنت فرست و بر هوادارانشان و بر هر که با آنان بیعت کرد و از آنها پیروی کرد. خدایا بر همه لعنت فرست*.
هنگامیکه زندانی بیپناه علیرغم میل باطنی خود و بهدلیل تحمیل شرایط بعد از اعدامهای دستهجمعی میپذیرفت بر بالای سن و پشت میکروفون برود، مصاحبه گیران آدمکش از او میپرسیدند آیا حاضری با ما همکاری کنی؟ زندانی با دلهره و نگرانی میپرسد منظورتان از همکاری چیست؟ مصاحبه گیر میپرسید هرگونه همکاری زندانی با مکث باز میپرسید یعنی چی؟ مصاحبه گیر میگفت یعنی اینکه مثلأ آیا حاضری مسعود رجوی را بکشی؟ یا به او تیر خلاص بزنی؟ زندانی میگفت حالا که مسعود رجوی اینجا نیست. مصاحبه گیر میگفت اما بهجای او یک عده منافق اینجا هستند که ما میخواهیم امروز آنها را اعدام کنیم، تو حاضری به آنها تیر خلاص بزنی؟ و زندانی میگفت من آدمکش نیستم و توان اینجور کارها را ندارم. مصاحبه گیر میگفت دیدی ما از اول هم میدانستیم که تو سگ منافقی، بلند شو گم شو بیا پایین، همه شما مستحق اعدام هستید. بهراستیکه خمینی و تمامی چهرهای رنگووارنگ آن پردههای دنائت و پستی را تا نهایت درنوردیده بودند و در این امر هیچ حدومرزی را به رسمیت نمیشناختند. منتظری در نامهای به خمینی گفته بود مجاهدین یک طرز تفکر هستند، یک منطق هستند و نمیتوان با سلاح به جنگ آنها رفت اما منتظری نمیدانست که خمینی، کند ذهنتر از این حرفهاست که بتواند این واقعیت را بپذیرد. اساساً درندهخویی و ددمنشی او اجازه نمیداد که به این نصایح گوش کند. در حین همین مصاحبههای کذایی از خواهری که از نزدیک او را میشناسم پرسیدند آیا حاضری به مسعود رجوی تیر خلاص بزنی و او در جواب گفت نه مسعود رجوی فرد نیست که بتوان او را با گلوله از بین برد. سکوت حسینیه باهمهمه زندانیان بهم ریخت و گردانندگان این خیمهشببازی که مغزی کوچکتر از مغز ماهی داشتند عاجز از هرگونه پاسخ در حالیکه شوکه شده بودند با توهین به این خواهر میگویند بیا پایین و برو گم شو تو بندت.
تن دادن به این مصاحبههای اجباری کار سادهای نبود و از طرفی ما هم بنا به دلایلی که قبلاً توضیح دادم، از توانایی لازم برای موضعگیری سیاسی برخوردار نبودیم و قصد ایجاد درگیری با آنها را نیز نداشتیم. در این رابطه دونقطه نظر بین ما وجود داشت: بخشی از بچهها مطرح میگردند اگر مصاحبه نکنیم چی میشه؟ و ما تا کجا مجازیم در مقابل آنها عقب بشینیم. و چه تضمینی وجود داره اگر مصاحبه را قبول کنیم فردا مجددأ یک خواسته جدیدتری از ما نداشته باشند. این دسته معتقد بودند فاز اعدامها به اتمام رسیده و به خاطر مصاحبه کردن یا نکردن کسی را اعدام نمیکنند.
دسته دوم میگفتند که شرایط برای ما مبهم است و این احتمال میرود که رژیم دستبهکارهای پیشبینینشده بزند و ما در شرایطی نیستیم که بتوانیم جلوی آنها بایستیم و سرشاخ شویم و به همین دلیل مجبوریم علیرغم میل باطنی خود به این مصاحبههای اجباری تن دهیم.
من خودم شخصاً معتقد بودم با مصاحبه نکردن خطری ما را تهدید نمیکند ولی به خاطر شرایط موجود و بافت نسبتاً ناهمگونی که داشتیم بهتر است هر کس بنا به تواناییهای فردی خود تصمیم بگیرد و نبایستی اجازه دهیم این پدیده بین ما تضاد ایجاد کند. در نهایت هم همینطور شد. حدود ۳۳۳ نفر از بچهها با بهانههای کاملاً صنفی از پذیرش مصاحبه خودداری کردند که سید مجید با هارت و پوتهای توخالی آنها را به بند ۲۰۹ برد و بعد از یک روز برگرداند. تعدادی هم مصاحبه را قبول کردند و تعدادی از بچهها ازجمله خود من از این خیمهشببازی آخوندی جان سالم بدر بردیم و اسم ما در لیست نبود. البته نمیدانم چرا ما را صدا نکردند. هنگام بر گذاری مصاحبههای کذایی تعدادی بریده مزدور و تواب از سالن ۲و ۴ میآوردند که شعار مرگ بر منافق سر دهند.
رفتن به تماشای این شوی آخوندی برای خواهرها که حدود ۸۰ نفر و در سالن ۲ آموزشگاه بسر میبردند، اجباری بود. معلوم بود که عناصر رژیم حتی با این دامنه از کشتار هنوز از خون سیراب نشده بودند و همچنان درصدد ارضای تمایلات ددمنشانه خود هستند.
خوشبختانه چند ماهی یعنی تا زمانی که موضوع کارگاه و کار اجباری و پوشش اجباری لباس زندان به میان آمد، ما با مورد خاصی مواجهه نشدیم که نیاز به موضعگیری داشته باشد. در این دوران روزهای نسبتاً آرام و یکنواختی را پشت سر میگذاشتیم.
آبان ماه 1367